رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

داستان رستم وسهراب

http://img.tebyan.net/big/1384/07/11510416656676137331511972522367242211177.jpg



روزی رستم « غمی بد دلش ساز نخجیر کرد.» از مرز گذشت، وارد خاک توران شد، گوری شکار و بریان کرد و بخورد و بخفت.

سواران تورانی رخش را در دشت دیده به بند کردند.  رستم بیدار که شد در جستجوی رخش به سوی سمنگان رفت. شاه سمنگان او را به سرایش مهمان کرد و وعده داد که رخش را می‌یابد.

نیمه شب تهمینه دختر شاه سمنگان که وصف دلاوری‌های رستم را شنیده بود، خود را به خوابگاه رستم رساند و عشق خود را به او ابراز کرد و گفت آرزو دارد فرزندی از رستم داشته باشد.

زمانی که رستم تهمینه را ترک ‌می‌کرد، مهره‌ای به او  داد تا در آینده موجب شناسایی فرزند رستم گردد.

نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا  آورد. « ورا نام تهمینه سهراب کرد.»  سهراب همچون پدر موجودی استثنایی بود. در سه سالگی چوگان می‌آموزد؛ در پنج سالگی تیر و کمان و در ده سالگی کسی هماورد او نبود

زمانی که  سهراب دانست  پدرش رستم است، تصمیم گرفت به ایران رفته، کیکاووس را برکنار و رستم را به جای او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جای افراسیاب بر تخت بنشیند.  «چو رستم پدر باشد و من پسر، نباید به گیتی کسی تاجور»

سهراب سپاهی فراهم کرد. افراسیاب چون  شنید سهراب تازه جوان می‌خواهد به جنگ کیکاووس رود،  سپاه بزرگی به سرکردگی هومان و بارمان همراه با هدایای بسیار نزد سهراب فرستاد و به دو سردار خود سفارش کرد تا مانع شناسایی پدر و پسر شوند و پس از آن که رستم به دست سهراب کشته شد، سهراب را نیز در خواب از پا درآورند.

سهراب به ایران حمله می‌کند. نگهبان دژ سپید در ناحیة مرزی،  هجیر،  با سهراب می‌جنگد و اسیر می‌شود. سپس گردآفرید دختر دلیر ایرانی با سهراب می‌جنگد. پس از جنگی سخت، سهراب می‌فهمد او دختر است و دلباختة او می‌شود اما گردآفرید با حیله به داخل دژ می‌رود،  همراه ساکنان آن جا، دژ را ترک و برای کیکاووس پیام می‌فرستند که سپاه توران به سرکردگی تازه‌جوانی به ایران حمله و دژ سپید را گرفته‌است.

نامه که به کیکاووس می‌رسد،  هراسان گیو را به زابل می‌فرستد تا رستم را برای نبرد با این یل جوان فرابخواند.

گیو وصف سهراب را که می‌گوید، رستم خیره می‌ماند. سه روز با گیو به شادخواری می‌پردازد و پس از آن به درگاه شاه می‌رود.

کیکاووس که از تأخیر رستم خشمگین است،  دستور می‌دهد رستم و گیو را بر دار کنند. رستم با خشم درگاه را ترک می‌کند و می‌گوید اگر راست می‌گویی دشمنی را که دم دروازه است بر دار کن.

کیکاووس که پشیمان شده، گودرز را از پی رستم می‌فرستد و او با تدبیر رستم را باز می‌گرداند.

سپاه ایران و توران در برابر هم صف‌آرایی می‌کنند.

شب رستم با لباس تورانیان به میان آن‌ها رفته و سهراب را از نزدیک می‌بیند. هنگام بازگشت،  زند را که ممکن بود پدر و پسر را به هم بشناساند، ناخواسته می‌کشد.

روز بعد سهراب از هجیر می‌خواهد رستم را به او نشان دهد اما هجیر از ترس آن که رستم به دست این سردار تورانی کشته شود، رستم را نمی‌شناساند.

جنگ تن به تن مابین رستم و سهراب در می‌گیرند. دو پهلوان تمام روز با نیزه و سنان و شمشیر و عمود گران به جنگ پرداختند. سپس با تیر و کمان به جنگ هم رفتند و زمانی که هر دو از شکست حریف درمانده شدند، هر کدام به سپاه دیگری حمله و بسیاری از ایرانیان و تورانیان را به خاک افکندند. پس از چندی به خود آمدند و جنگ تن به تن را به روز دیگر موکول کردند.

شب رستم به برادرش زواره وصیت کرد و سهراب از هومان پرسید آیا پهلوانی که امروز با او جنگیدم رستم نبود که هومان همان طور که افراسیاب از او خواسته بود،  رستم را به او نشناساند.

روز دیگر دو پهلوان کشتی گرفتند. پس از چندی سهراب رستم را بر زمین زد و تا خواست سرش را با خنجر از تن جدا کند، رستم گفت در آئین ما کشتن در نخستین نبرد رسم نیست. سهراب او را رها کرد.

بار دیگر رستم و سهراب به کشتی گرفتن پرداختند و این بار رستم سهراب را بر زمین زد و با خنجر پهلوی او را درید.

سهراب گفت کسی پیدا خواهد شد تا به رستم خبر ببرد که تو فرزند او را کشته‌ای. آن وقت اگر ماهی شوی و به دریا بروی یا ستاره در آسمان، رستم ترا خواهد یافت و به کین پسر ترا خواهد کشت.

رستم از هوش رفت (مبهوت شد!؟) و چون به خود آمد، از او پرسید چه نشانه‌ای از رستم داری؟ سهراب بازو بندش را با همان مهره به رستم نشان داد. رستم خواست خود را بکشد که بزرگان نگذاشتند. سهراب از او خواست از سواران توران کسی را هلاک نکنند که پذیرفته شد.

رستم به یاد نوشدارو افتاد و کسی را نزد کیکاووس فرستاد تا اگر اندکی از نیکویی‌های او را به یاد می‌آورد، نوشدارو را برای درمان فرزندش سهراب  بفرستد.

کیکاووس از ترس آن که با زنده ماندن سهراب پدر و پسر او را از تخت به زیر آورند، از دادن نوشدارو خودداری کرد و بدینسان سهراب بمرد.

 

دلایل ترس رستم از جنگ با سهراب:

 

الف- تأخیر سه روزه و شادخواری، قبل از حرکت به سوی بارگاه شاه.

ب - رفتن به اردوی تورانیان و دیدن سهراب از نزدیک و ارزیابی سهرابی که همه او را مشابه سام دانسته‌اند. در هنگام مشاهدة سهراب او را چنین وصف می‌کند:  « تو گفتی همه تخت سهراب بود.»  یا  «دو بازو به مانند ران هیون»  یا  «برش چون بر پیل و چهره چو خون»  وصف سهراب مشابه همان‌هایی است که در توصیف رستم در هنگام جوانی گفته می‌شد.

ج - توصیف رستم از سهراب در هنگام بازگشت از اردوی تورانیان:  «به ایران و توران نماند به کس»

د - مخفی کردن نام خود از سهراب در هنگام نبرد. اگر رستم خود را قوی‌تر و پیروزی را حتمی می‌دانست چنین نمی‌کرد. با این مخفی کردن می‌خواهد به حریف بگوید رستم قوی‌تر از آن است که با او بجنگد. رستم می‌خواهد حال که امکان پیروزی کم است،  نام خود را همچنان در اوج نگه دارد. رستم از یک سو ننگش می‌آید از یک تازه جوان شکست بخورد و از دیگر سو می‌خواهد این شکست محتوم را به پای کس دیگری بگذارد.

ه - سخنانی که از زبان رستم در طول جنگ شنیده می‌شود:  «مرا خوار شد جنگ دیو سپید. ز مردی شد امروز دل ناامید.»  یا  «به سیری رسانیدم از روزگار»

و - وصیت رستم نزد برادرش زواره پس از جنگ روز اول و پس از آن که قدرت سهراب را بخوبی ارزیابی کرده بود.

ز - استفاده از حیله پس از شکست از سهراب به قصد رهایی.  رستم حیله را تنها چارة کار می‌داند.

ح - زخم زدن بر پهلوی سهراب به محض آن که او را بر زمین می‌زند. رستم می‌داند که همین یک بار امکان داشته که او سهراب را بر زمین زند و از این فرصت استفاده می‌کند. اگر رستم هم همچون سهراب به نیروی خود ایمان داشت که هزار باره هم خواهد توانست سهراب را شکست دهد، بی شک او هم، لااقل برای جبران امانی که سهراب به او داده بود، به او امان می داد. اما چون به پیروزی مجدد ایمان ندارد، فورا دست به کار می‌شود.  «زدش بر زمین بر به کردار شیر، بدانست کو هم نماند به زیر. سبک تیغ تیز از میان بر کشید، بر شیر بیدار دل بردرید.»

 

در این نبرد سهراب کشته می‌شود و رستم ویران.

داستان غم‌انگیز رستم و سهراب یک بار دیگر نشان می‌دهد هر زمان که ایران در خطر بوده و رستم  وارد معرکه  شده، حتی اگر قدرتش هم کم‌تر از حریف بوده،  با هر شعبده‌ای،  با هر کار غیر منتظره‌ای،  حتی به قیمت ویران کردن خود،  به کمک ایران آمده و ایمان مردم به او بر حق بوده  است.

رستم در تمامی  شاهنامه شجاع و بر حق است. در این جنگ هم با معیارهای قبلی بر حق است. او یک جوان تورانی را شکست داده و سرزمینش را از خطر دشمن رهانده. از کجا می‌دانسته که او فرزندش است؟

 

آخرین بیت این داستان در شاهنامة فردوسی این است: «یکی داستان است پر آب چشم، دل نازک از رستم آید به خشم.»

مطابق قانون طبیعت جوان می‌آید و پیر می‌رود. نیروی جوانی، عرف و عادت و همه چیز دست به دست هم می‌دهد تا جوان پیروز شود. اما در جنگ رستم و سهراب رستم پیروز می‌شود. چرا؟ چون رستم بر حق است.

سهراب نوباوه‌ای است بی تجربه که دنیا را آسان گرفته و می‌خواهد ره صد ساله را یک شبه طی کند. حرکت سهراب نه با منطق دنیا همخوانی دارد و نه فردوسی چنین پرشی را از روی زحمات طاقت فرسای عمر طولانی پهلوانی سالخورده و خردمند در راه داد و آبادانی،  اجازه می‌دهد.

 نه،  انصاف نیست. دل نازک به خشم می‌آید،  اما انصاف نیست. چنانچه سهراب رستم را از پا درمی‌آورد، دل همه به درد می‌آمد.

 

داوری در بارة کار رستم دشوار است. جنگ با سهراب در حوزة زندگی خصوصی او نیست. این جنگ به او تحمیل می‌شود. او فکر می‌کند برای برباد نرفتن ایران باید بجنگد و می‌جنگد.

اما نتیجة جنگ و آگاهی بر نژاد سهراب ناگهان او را به حوزة زندگی خصوصی‌اش پرتاب می‌کند.  واقعیتی خوفناک همچون زلزله‌ای سهمگین دنیای او را می‌لرزاند و وجود او را به ویرانه‌ای بدل می‌کند.

رستم هیچ‌گاه در جنگی که جنگ داد نبوده،  شرکت نکرده. در این جنگ هم با وجود یک اشتباه،  بر حق است. اگر بر حق نبود،  اول کسی که نمی‌گذاشت او پیروز شود،  خود فردوسی بود.

 

کسانی که می‌گویند رستم آگاهانه، از آن جا که «آرمان والا» ی فرزند را نتوانسته برتابد دست به فرزندکشی زده،  با  نشانه‌هایی که در شاهنامه آمده و بیان کنندة اندوه عمیق رستم است چگونه برخورد می‌کنند؟

با اولین سخنی که سهراب  در اشاره به رستم بر زبان می‌آورد: «کنون گر تو در آب ماهی شوی، و گر چون شب اندر سیاهی شوی،....بخواهد هم از تو پدر کین من ... کسی هم برد سوی رستم نشان که سهراب کشته‌ست و افگنده خوار...»  رستم بیهوش (مبهوت‌!؟) می‌شود. به هوش که می‌آید (از بهت‌زدگی که خارج می‌شود!؟) از او نشانه‌ای می‌خواهد.  «که اکنون چه داری ز رستم نشان، که گم باد نامش ز گردنکشان.»

یا  «کرا آمد این پیش، کامد مرا،  بکشتم جوانی به پیران سرا»  یا  «نه دل دارم امروز گویی نه تن.»  یا  «یکی دشنه بگرفت رستم به دست، که از تن ببرد سر خویش پست.»

یا تلاش برای گرفتن نوشدارو.

 

از طرفی با بررسی نامه‌های مردم به استاد انجوی شیرازی که معرف فرهنگ شفاهی و دیرپا در مورد داستان رستم و سهراب است، در می‌یابیم که نظر مردم بر این است که رستم نمی‌دانسته سهراب فرزندش است.

در این داستان‌ها که از زبان مردم گفته می شود، رستم با دیدن سهراب می‌ترسد و لرزه بر اندامش می‌افتد. (دلیلی دیگر بر ترس رستم از جنگ با سهراب)

فردوسی خردمند اگر می‌خواست فرزندکشی آگاهانه مضمون داستانش باشد، آن را به شکلی بیان می‌کرد. از آن چه بیان نشده،  چگونه می‌توان چنین چیزی را کشف کرد؟ چنین تفسیر نامهربانانه‌ای نسبت به رستم،  خود قابل تفسیر است.

در داستان‌های شاهان به نمونه‌های بسیاری از فرزندکشی یا پدرکشی برمیخوریم؛ اما همه در راه قدرت است.

رستم نه در راه کسب و یا حفظ قدرت، سهراب را کشت و نه از وجود سهراب به عنوان فرزند، رنج می‌برد. کسانی که ناخودآگاه و عقدة رستم و چنین بحث‌هایی را مطرح کرده‌اند،  تحت تأثیر ماجرای اودیپ و بیان عقدة اودیپ به وسیلة خانواده‌ای از روان‌شناسان، که خود قابل بحث است، خواسته‌اند مشابه آن را در فرهنگ ما شبیه سازی کنند. حالا ‌چرا رستم؟!

 

در مورد قهرمانان دیگر داستان رستم و سهراب اشتباهات آنها گفته شد،  همین طور آن چه می‌توانستند انجام دهند و ندادند که ممکن بود از وقوع فاجعه جلوگیری کند.

رستم شجاعت و توانایی‌های سهراب را می‌بیند اما دلبستة خصایص او نمی شود. اگر می‌شد، می‌توانست او را نصیحت کند. می‌توانست با او سخن بگوید. حداقل می‌توانست از او سؤال کند چرا این همه در بارة رستم سؤال می‌کند.

در این داستان یک کار زشت از رستم سر می‌زند و آن حمله به سپاه توران و کشتن بی گناهان است، در لحظه‌ای که در جنگ با سهراب درمانده ‌شده‌ بود. (فردوسی در این صحنه که رستم و سهراب  به صف ایران و توران حمله و سربازان بی گناه را می‌کشند،  نشان می‌دهد که  پهلوانان هم -حتی رستم -  زمانی که خسته و درمانده شوند می‌توانند دست به اعمال وحشیانه بزنند. با شیوه‌ای هنرمندانه بی پایه بودن آرزوی سهراب نوجوان را نشان می‌دهد. فرض کنیم رستم و سهراب مطابق برنامة سهراب بر ایران و توران فرمان برانند و با هم متحد هم باشند و فرض کنیم آن دو به سوی خودکامگی حرکت کنند، آن زمان چه کسی آن‌ها را مهار خواهد کرد؟ اگر پهلوانانی چون آن دو به اندک ناملایمی به کشتن بی گناهان و یا تاراج مردم بی گناه - مثل تاراج مردم اطراف دژ سپید به وسیلة سهراب -  بپردازند،  دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود.  فردوسی موافق آن است که پهلوانان وظیفة مهار خودکامگان را برای خود نگه‌دارند و وارد عرصة قدرت نشوند.)

و دست آخر نکتة بسیار عجیب،  دوری رستم و تهمینه است. در حالی که در شاهنامه بسیاری از عشاق از دو تبار مختلف با هم زندگی می‌کنند، مثل زال و رودابه، بیژن و منیژه، کتایون و گشتاسب، چرا این دو از هم جدا زندگی می‌کنند؟ چرا تهمینه همراه رستم به زابل نرفته؟

در تراژدی همه چیز، خواسته و ناخواسته، رویهم جمع می‌شود تا فاجعه به وقوع بپیوندد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد