رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

اسبان اساطیری در تاریخ ایران باستان

http://behnamdaily.netfirms.com/images/april2002/thethirdadventureofrustam.jpg



رخش و رستم

حکیم ابوالقاسم فردوسی، متوفی به حدود سال ۴۱۱ هـ.ق، حماسه ملی ایرانیان یا شاهنامه را سرود که از زیباترین جلوه های فکر بشری است. شاهنامه، دیباچه حکمت و سند استقلال قوم ایرانی است.

در قسمت پهلوانی (اساطیری) شاهنامه، رستم که انسانی والا و جایزالخطاست، همچون آفتاب سپیده دم جلوه گری می کند:

چنین گفت بهمن که این رستم است *** و یــــــا آفتاب سپیـــده دم اســــــت

حکیم طوس در شاهنامه علاوه بر وصف و ستایش از رستم که قهرمان پهلوانان است، قهرمانی از اسبان به نام رخش را با کیمیای قلم زنده می کند. داستان رستم و رخش که قسمت بزرگی از نیمه اول شاهنامه را در بر می گیرد، حد اعلای ارتباط مادی و عاطفی بین یک انسان و حیوان است. در بسیاری از داستانها، رخش حالتی انسانی به خود می گیرد. رخش همواره با رستم است، رستم بدون رخش کامل نیست، و رخش بدون رستم جلوه ای ندارد، رخش در جوانی رستم به چنگ او می آید، یار وفادار رستم است و گاهی رستم را از خطر آگاه می کند، رستم او را دوست دارد و گاهی نیز به او پرخاش می کند. زمانی هر دو با هم از دست اسفندیار، خسته و کوفته می شوند، هر دو به وسیله سیمرغ درمانگر با یک روش درمان می شوند. رخش و رستم هر دو با هم به نامردی کشته می شوند، رخش بنا بر غریزه قوی حیوانی خطر را حس می کند ولی رستم را قضا کور و کر می کند و به احساس حیوان توجه نمی نماید.
رستم و رخش را در کنار هم در دو گور مجاور به خاک می سپارند و هر دو در خاطره ها جاوید می مانند. داستان رخش و رستم را از شاهنامه پیگیری می کنیم.

گرفتن رستم رخش را
رستم، یل نوجوان به جستجوی اسبی مناسب است. اسبان مختلف را به او عرضه می کنند ولی هیچ یک تاب سواری او را ندارند. تا سرانجام مادیانی قوی همراه با کره چالاک مناسب را می یابد، کره ارزشمند همان رخش است که فردوسی با چیره دستی این اسب خوب را وصف می کند و مخصوصا" به قوه بینایی او تاکید دارد. برای چنین اسب جالبی همانند مورد انسانها اسپند دود می کردند، تا دفع چشم زخم کنند

گـلـه    هرچه    بودش    بـه   زابلسـتان *** بیاورد      لخـتی      بـه     کابـلـسـتان

هـمـه    پیش   رستـم   همی   راندند *** برو    داغ    شاهان    هـمی   خواندند


هر  اسپی  که رستم کشیدیش پیش *** به  پشتش  بیفشاردی  دست خویش


ز   نیروی   او   پشـت  کردی  بـه  خـم *** نـهادی    بـه   روی   زمین   بر   شکـم


چـنین    تا    ز    کابـل    بیامد    زرنـگ *** فسیلـه    هـمی   تاخت   از   رنگ‌رنگ


یکی    مادیان   تیز   بگذشـت   خـنـگ *** برش   چون   بر   شیر   و  کوتاه  لـنـگ


دو    گوشـش   چو   دو   خـنـجر   آبدار *** بر     و     یال     فربـه     میانـش    نزار


یکی    کره    از   پـس   بـه   بالای   او *** سرین   و   برش   هم   بـه  پـهـنای  او


سیه   چـشـم   و   بورابرش   و  گاودم *** سیه    خایه    و    تـند    و    پولادسـم


تـنـش    پرنـگار    از    کران    تا    کران *** چو    داغ    گـل    سرخ    بر    زعـفران


چـه بـر آب بـودی چـــه بـــر خشک راه *** بـــروز از خـور افـــزون بد و شــــب ز مــاه


پی مورچـــه بـــــــر پــلاس سیـــــــاه *** شــب تیــــره دیــــدی دو فـــــرسنـگ راه


بــــــه نیـروی پیــــل و بــــه بالا هیـــون *** بـــــه زهــــره چـــو شیـــرو کـه بیستون


چو    رسـتـم    بران    مادیان    بنـگرید *** مر      آن     کره     پیلـتـن     را     بدید


کـمـند     کیانی     هـمی    داد    خـم *** کـه     آن    کره    را    بازگیرد    ز    رم


بـه   رستـم   چنین   گفت   چوپان  پیر *** کـه  ای  مهتر  اسپ  کسان  را  مـگیر


بـپرسید  رستم  که این اسپ کیست *** کـه  دو  رانش  از  داغ  آتش  تهیسـت


چـنین   داد  پاسخ  که  داغش  مجوی *** کزین  هست  هر  گونه‌ای  گفـت‌وگوی


هـمی  رخش  خوانیم  بورابرش است *** بـه  خو  آتشی  و  به  رنگ آتش است


خداوند      این      را      ندانیم     کـس *** همی  رخش  رستمش خوانیم و بس


سـه  سالست  تا  این  بزین  آمدست *** بـه   چـشـم   بزرگان   گزین   آمدست


چو     مادرش     بیند     کـمـند    سوار *** چو      شیر    اندرآید   کـند     کارزار


بینداخـت     رسـتـم     کیانی    کمـند *** سر      ابرش    آورد   ناگـه     بـبـند


بیامد    چو     شیر     ژیان     مادرش *** همی  خواست کندن به دندان سرش


بـغرید   رسـتـم     چو     شیر     ژیان *** از     آواز     او     خیره     شد    مادیان


یکی    مـشـت   زد   نیز   بر   گردنـش *** کزان   مشـت   برگشت   لرزان  تنـش


بیفـتاد  و  برخاست  و  برگشت از وی *** بـسوی     گـلـه     تیز     بـنـهاد    روی


بیفـشارد      ران     رسـتـم     زورمـند *** برو      تـنـگـتر     کرد     خـم     کـمـند


بیازید        چـنـگال        گردی       بزور *** بیفـشارد   یک   دست   بر  پشـت  بور


نـکرد   ایچ   پشـت   از  فشردن  تـهی *** تو     گـفـتی    ندارد    هـمی    آگـهی


بدل   گفـت  کاین  برنشست  منسـت *** کـنون   کار   کردن  به  دست  منسـت


ز   چوپان   بـپرسید   کاین   اژدها *** بـه  چندست  و  این  را  که خواهد بها


چـنین   داد   پاسخ   که  گر  رستـمی *** برو   راسـت   کـن   روی   ایران   زمی


مر   این   را  بر  و  بوم  ایران  بـهاسـت *** بدین  بر  تو  خواهی جهان کرد راسـت


لـب  رستم  از  خنده  شد  چون  بسد *** هـمی   گفـت   نیکی   ز   یزدان  سزد


بـه     زین     اندر    آورد    گـلرنـگ    را *** سرش   تیز   شد   کینـه  و  جـنـگ  را


گـشاده     زنـخ     دیدش     و    تیزتـگ *** بدیدش   کـه   دارد   دل   و   تاو  و  رگ


کـشد   جوشـن   و   خود   و  کوپال  او *** تـن      پیلوار    و    بر    و    یال     او


چنان  گشت ابرش که هر شب سپند *** هـمی   سوخـتـندش   ز   بیم   گزند


چپ و راست گفتی که جادو شدست *** بـه    آورد   تا   زنده   آهو   شدسـت


دل    زال    زر    شد    چو   خرم   بـهار *** ز رخـش  نوآیین   و   فرخ    سوار


هفت خان رستم

رستم برای رهایی کاووس که در مازندران اسیر شده بود سوار بر رخش از هفت مرحله یا هفت خان می گذرد. در خان اول در بیشه زاری به خواب می رود، شیری پیدا می شود و به سوی رستم و رخش می آید، رخش با دست و چنگال با شیر جنگ می کند و او را می کشد، رستم از خواب بیدار می شود و رخش را برای این کار ملامت می کند

سوی رخش رخشان بیامد دمان *** چو آتش بجوشید رخش آن زمان

دو دست اندر آورد و زد بر سرش *** همی تیز دندان به پشت اندرش




رستم در خان دوم، پس از بیابان نوردی به راهنمایی میشی به چشمه ساری می رسد و قبل از خوابیدن به رخش می گوید، اگر دشمن آمد با او جنگ مکن و مرا بیدار کن که خداوند مرا برای جنگ و تو را برای سواری دادن آفریده است:

مرا ایزد از بهر جنگ آفرید *** ترا از پی زین و تنگ آفرید

در خان سوم، رستم در همین بیشه زار به خواب می رود، اژدهایی جادووش ظاهر می شود، رخش با سم نعل دار خود بر زمین می کوبد. اینجا از رویینه سم یاد شده که می رساند در آن زمان کاربرد نعل آهنین مرسوم بوده است. فردوسی مطالب را از نوشته های زمان ساسانی ذکر می کند که خود به زمانهای دورتر بر می گردد. نعل آهنین در زمان اشکانیان اختراع شد و این خود دلیلی است که احتمالا" رستم از پهلوانان دوران اشکانی است. رستم بیدار گشته و اژدها پنهان می شود، پهلوان به رخش درشتی می کند که چرا بیهوده مرا از خواب بیدار کردی. این کار دوباره تکرار می شود، رستم خشمگین شده و به رخش پرخاش می کند و می گوید اگر این بار مرا بدون سبب بیدار کردی ترا می کشم. جادو باز ظاهر می شود، رخش بیچاره درمانده می شود، از طرفی از تهدید رستم اندیشناک است و از سویی از خطر اژدها بیمناک. سرانجام علاقه به رستم سبب می شود که باز آشوب بپا کند. رستم بیدار می شود، این بار اژدها را می بیند، اژدها نام او را می پرسد، رستم نام خود و رخش را یاد کرده و جادو را می کشد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد