رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

برنادت سوبیرو ( ۲ ) - Bernadette Soubirous

http://up.patoghu.com/images/3lb84stju1zls7shmaq.jpg

قدیسه لورد ، برنادت سوبیروی پاک 1879 - 1844

روند تقدیس برنادت ، که از اواخر قرن هجدهم شروع شده بود ،  در سال 1933 میلادی  به نقطه اوج خود رسید . و به همین دلیل او یک مقدس معاصر است و وقایع خارق العاده زندگی پر بارش برای همگان به راحتی قابل دسترسی است  .  حتی غیر کاتولیک ها هم به داستان جالب او علاقه دارند  . ایمان و مسیحیت  در میان بی نوایانی همچون برنادت که هیچ کجا نفوذ و ثروتی ندارند ، تازه در حال شکوفایی است  . شاید این غریزه فطری بشر است که وقتی انسانی حقیر و بی چیز ترقی می کند و بالا برده می شود  مردم شاد می شوند . به خصوص وقتی کودکی گمنام و درس ناخوانده برای عطای فیض و برکت ویژه  الهی انتخاب می شود .

برنادت متولد سال 1844 و فرزند فرانچسکو و لوییس سوبیرو (Francois and Louise )  بود .


 

      


 در زمان تولد برنادت ، پدرش یک آسیابان بود و آسیابی را که  متعلق به خانواده همسرش بود ، اداره می کرد . او مرد خوش طینت و مهربانی بود و خلافکاری با روحیه اش سازگار نبود . کارخانه آسیاب از سالهای قبل بدهی هنگفتی بالا آورده بود و جریمه شده بود  . در بیشتر سالهای دوران کودکی برنادت ، پدرش شغل ثابتی نداشت و کارهای متفرقه و جورواجوری انجام می داد و هر بار که فرصتی پیش می آمد و کاری پیدا می شد ، مشغول می شد . و گه گاهی برای رها شدن از زیر بار مسئولیت و مشکلاتش به الکل پناه می آورد تا موقتا از مشکلاتش برهد ! و طبعا همسر و فرزندانش به خاطر عدم کفایت او در عذاب بودند . لوییس که خانواده اش از نظر اقتصادی شرایط بهتری از خانواده همسرش داشت ، کارگری می کرد و  خانمی مهربان  و همدمی دلسوز بود که در به جای آوردن مراسم مذهبی الگو بود .او در  دوره زمانی کوتاهی ، فرزندان زیادی به دنیا آورد و که فقط پنج تا از آنها دوران کودکی را سپری کردند و زنده ماندند . بعد از برنادت یک دختر به نام توینت ماری و سه پسر به دنیا آمدند . او مجبور بود برای سیر کردن شکم فرزندانش و پوشاندن لباس به آنها در منزل ثروتمندان رخت شویی کند و  کارهای مشقت بار دیگری انجام دهد . و در فرصتهای مناسب در درو کردن محصول کمک کند . در موقع استراحت نیمروز ، برنادت از  کوچکترین بچه لوییس مراقبت  می کرد . به عنوان یک کودک 12 ساله ، برنادت نه تنها پرستار خیلی خوبی برای بچه ها بود بلکه در دادن آموزشهای اخلاقی و معنوی هم یک نمونه بود .

برنادت هیچ وقت بچه قویی نبود . و از همان شش سالگی علایم بیماری تنفسی در او ظاهر شد که بعدها به یک ناراحتی مزمن تبدیل شد . اکنون برای ما روشن نیست که آیا بیماری او در مراحل  اولیه ،  آسم بوده یا سل . ولی می دانیم که مادرش به شدت نگران سلامتی اش بوده و همیشه سعی می کرده برای او غذاهای مقوی تهییه کند . وقتی که برنادت 13 ساله بود به بارترس  ( Bartres ) دهکده کوهستانی مجاور و نزد دایه زمان کودکی اش خانم ماری آروانت ( Marie Arevant )فرستاده شد .

 

 

 

زمانی که برنادت نوزاد بود به نزد همین خانم آروانت فرستاده شد که برای چند ماه از او پرستاری کند . در آن زمان خانم آروانت تازه نوزادش را از دست داده بود و قبول کرده بود که برای برنادت دایگی کند . مادام آروانت حالا دیگر خانواده بزرگی داشت و حضور برنادت برای کمک در کاهای خانه و مزرعه مثمر ثمر بود . یکی از وظایف او چوپانی یک گله کوچک گوسفند بود که در تپه های نزدیک چرا می کردند .این خلاصه کوچکی از دوران کودکی او بود و نقاشان با الهام از دوران کودکی اش ، او را به صورت دخترک چوپان نقاشی می کنند . ما از روی شواهد و قراین احساس می کنیم که او خیلی تنها و غریب بوده و کار زیادی از او می کشیدند . او در هر فرصتی برای خانوده اش پیغام می فرستاد که می خواهد بارترس ( Bartres ) را ترک کند و به خانه بازگردد . یک مسئله مهم در مضطرب کردن او در آن زمان دخیل بوده است . چیزی که او را نگران می کرده این بوده که با وجود اینکه چهارده سال داشت اما هنوز تعلیمات مذهبی اش را نگذرانده بود . مادر خوانده اش خانم آروانت می خواست به او آموزش بدهد اما تصمیمش از صمیم قلب نبود و بعد از یکی دو جلسه حوصله اش به سر آمد و گفت که برنادت برای یادگیری دروس خیلی کودن است .

برنادت از بازگشتش به لورد خیلی خوشحال بود چون یک مدرسه روزانه که توسط خواهران راهبه اداره می شد او را پذیرفته بود و او می توانست آموزشهای مذهبی را بدون دادن هزینه  ببیند . آنجا یک موسسه خیریه آموزش و پرورش بود که ریاستش در شهر نورز در مرکز فرانسه بود . و خواهران راهبه خیر و پارسا  ، یک بیمارستان ، یک مدرسه روزانه و یک مدرسه شبانه روزی را در لوردز اداره می کردند .که به نحو احسن کار خود را انجام می دادند .برنادت همچنین دوره آموزشهای غیر مذهبی و عمومی را هم تحت نظر پدر پومیان   ( Pomian ) می گذراند و برای اولین عشای ربانی آماده می شد . همچنین مقداری زبان فرانسه می آموخت زیرا تا به آن موقع فقط با زبان محلی آشنایی داشت و زبان فرانسه نمی دانست .

 راهبه ها متوجه روحیه آرام و ساکت و چهره محجوبش شده بودند . او شخصیت جذابی داشت و دختر دوست داشتنی بود وطبع و  سرشت سرزنده ای داشت . و این محبوبیت ، برای او که در محیط خانه در فقر فزاینده ای زندگی می کرد و طعم شادی را نچشیده بود  ، موقعیت خیلی خوبی به شمار می رفت .

 خانوداه سوبیرو در آن زمان در یک زیرزمین تک اتاقه مخروبه زندگی می کردند که صاحب آن پتیتس فوسس ب( Petits Fosses ) ود که از سر دلسوزی آنجا را در اختیارشان گذاشته بود .

 

 

 پیش از آن ، آنها از خانه ای مستضعفی به خانه ای دیگر نقل مکان می کردند . از این مکان مرطوب و آلوده سابقا به عنوان زندان استفاده می شد . و به زندان لی کاچوت معروف بود . طبقه بالا یک قلعه قدیمی بود که کوچه سنگ فرش و باریکی داشت و سابقا قسمتی از کوچه جزو این بنا بوده . خود شهر لورد هم یک شهر قدیمیست که در یکی از خوش منظره ترین نقاط فرانسه واقع است . و در جنوب غربی ترین قسمت فرانسه و در مرز فرانسه و اسپانیا واقع است . جایی که کوههای پیرنه سر به فلک کشیده اند ! از ارتفاعات سنگلاخی و پوشیده از درخت ، دره های متعددی منشعب می شود و در این منقطه به هم می رسند . رودخانه کوچک « گیو  » در میان شهر  لورد جاریست که جریان آب آن چرخهای چندین آسیاب آبی را می چرخاند . در لورد و اطراف آن شیبگاههای سنگی زیادی هست که یکی از معروف ترین آنها ماسابیل است .یک تپه بزرگ که سر از زمین درآورده . در حاشیه آن ، رودخانه ، هلالی شکل می شود  که به یک غار نسبتا بزرگ می رسد . سرنوشت چنین رقم خورد که این غار در کل دنیا معروف شود . در آن زمان اگر چه ماسابیل تجلیگاه اهریمن نبود ولی روی هم رفته جای خوبی به شمار نمی رفت . و تقریبا بد شگون بود .در روایات آمده که در گذشته های دور ، آنجا مکان وقف شده کافران و بت پرستان بوده است . و در زمان برنادت ،  پاتوق ماهیگیران و چوپانان بوده است .

روز 11 فوریه 1858 بود . روز خیلی سردی بود و نقطه عطفی برای یک سری اتفاقات شگفت انگیز در ماسابیل بود .وقتی که برنادت از مدرسه برگشت ، مادرش اجازه داد که به ساحل روخانه برود و تخته چوب و شاخه های درختی که روی زمین پراکنده بود جمع آوری کند .خواهر 9 ساله اش توینت  (Toinette ) و دختر همسایه شان ماری آبادی 12 ساله ( Marie Abadie )  هم با او بودند . وقتی سه دختر به ماسابیل رسیدند دو دختر کوچکتر کفشهای خشنشان را از پا در آوردند که از آب آسیاب آبی که در آنجا به رودخانه می پیوست بگذرند . برنادت که دختر حساس تری بود عقب ماند . و در آن سوی رود تنها مانده بود . او داشت جورابش را در می آورد که صدای جریان ناگهانی باد به گوشش رسید . او به بالا و به طرف غار نگاهی انداخت و در میان شاخه ها متوجه حرکتی شد . سپس در شکاف دهانه  غار یک توده ابر طلایی رنگ  درخشان و مشعشع ظاهر شد  که در میان آن یک دختر بسیار زیبا و جوانی ظاهر شد که درون طاقچه سنگی صخره ها جای گرفته بود . درست در یک طرف آن شکاف سنگی و تقریبا بالای آن . در درزهای پیرامون طاقچه سنگی درختچه ها و تاکهای کوچکی روییده بود و همچنین یک گل نسترن . برنادت برق از چشمانش پرید و مجذوب تماشای بانوی زیبا شد و دید که شبح درخشان ردایی سفید و لطیف بر تن کرده با یک کمر بند پهن آبی و یک روسری بزرگ و سفید که قسمتی از موهایش را پوشانده بود . چشمانش آبی درخشان و فوق العاده  مهربان بود . گلهای طلایی براق بر روی پنجه پاهای عریانش سو سو می زد .وقتی که شبح نورانی به برنادت لبخند زد و با اشاره از او خواست نزدیک شود ، ترسش ریخت و چند قدم جلوتر رفت . و با احترام  زانو زد و تسبیحش را از جیبش بیرون آورد و در آن لحظات نفس گیر طبق عادت دیرینه اش  شروع به تسبیح گفتن کرد . بانوی اسرار آمیز هم تسبیح بزرگی با دانه های درشت سفید رنگ داشت و دعای برنادت را تکرار می کرد .

بانو اجازه داد من به تنهایی تسبیح بگویم . او دانه های تسبیح را بین انگشتانش می گرداند ولی چیزی نمی گفت و لبهایش حرکت نمی کرد . فقط در پایان هر ده دانه ، نیایش را با من تکرار می کرد . وقتی نیایش تمام شد ، بانوی درخشنده ناپدید شد و هاله نورانی پیرامونش هم محو شد .

 این رویداد چنان بر برنادت اثر گذاشته بود که وقتی دو دختر دیگر برگشتند ببینند او کجاست و چه می کند او را در حالی یافتند که زانو زده بود و محسور و شیفته غرق در خلسه بود . و داشت از دور به بانو نگاه می کرد . آنها فکر می کردند که برنادت برای اینکه از زیر مسئولیت جمع آوری هیزم خلاص شود زانو زده و دعا می کند بنابراین سرش غر می زدند و سرزنشش می کردند . و در حالیکه که شاخه ها و پاره چوبها را به دسته هیزمشان می بستند راهی خانه شدند . برنادت آنقدر لبریز و پر بود که طاقت نیاورد و هنوز راه زیادی نرفته بودند که همه داستان حیرت انگیزش را برای دو دختر دیگر تعریف کرد . و از آنها خواست که ماجرا را به هیچ کس نگویند اما توینت در بعد از ظهر همان روز کل داستان را برای خانم سوبیرو تعریف کرد . و به زودی این رویداد شگفت ، همه جا پخش شد . روز بعد برنادت خیلی دوست داشت دوباره به غار برود اما مادرش که در مورد این موضوع با یک خانم راهبه صحبت کرده بود ، به او اجازه نداد برود .

برنادت آن روحیه خیره سری و خودرایی  خودش را نشان داد او دختر لجوجی بود و در اینجا هم با لجاجت حرف خودش را به کرسی نشاند .یک دندگی یکی از خصوصیات برجسته و بارز او بود .پدر پومیان ( Pomian ) مسئله را جدی نگرفت زیرا فکر می کرد دخترک دچار توهم شده . به هر حال در یکشنبه بعدی برنادت دوباره اجازه گرفت که به غار برود و پدرش به او توصیه کرد که یک بطری آب مقدس با خودش ببرد و به طرف شبح ، آب تقدیس شده بپاشد که اگر یک روح پلید باشد دفع شود .برنادت با جمعی از دوستانش به غار رفت و جلوتر از همه مقابل غار زانو زد و خیلی زود دوباره مثل دفعه قبل  منظره شبح ظاهر شد  . در راه برگشت دخترهای دیگر هم با اینکه شبح  را ندیده بودند خیلی هیجان زده شده بودند .و طبعا هر کدام تعبیر و تفسیر خاص خود را بر روی قضیه داشت . به زودی شهر از شایعات و گزارشات متفاوت پر شد . روز بعد در بازار شهر همه روستاییان شرح ماجرا را شنیدند و حکایت این داستان به گوش مادر سوپریور  ( Mother Superior ) مدیره راهبان کلیسا هم رسید . او خیلی مصمم و محکم بود و به بچه های کلاسی که برای عشای ربانی آماده می شدند اعلام کرد که نباید ذهن خود را به این اراجیف مشغول کنند و حرفی در موردش نزنند . هم کلاسی های برنادت و دوستانش و کسانی که غالبا با او به ماسابیل می رفتند همه شاگرد همین کلاس بودند . معلم برنادت خواهر ماری ترزا وازوو  ( Marie Therese Vauzous ) هم مخالف بود و این رویت ها را قبول نداشت .

در پنج شنبه 18 فوریه روح برای بار سوم بر برنادت نازل شد و در این روز برنادت با دو نفر از خانمهای دهکده رفته بود . آنها تصور می کردند که آن بانو شاید روح یکی از دوستان عزیزشان باشد. خانم جوانی که چند ماه پیش فوت کرده بود . در این وهله هم منظره تجسمی بانوی زیبا بر برنادت ظاهر شد و به گرمی به او لبخند می زد و با او صحبت کرد و از او خواست برای 15 روز هر روز به آنجا برود .و برنادت قول داد در صورتیکه رخصت رفتن بیابد هر روز به ماسابیل برود .با وجود اینکه مادر خوانده برنادت ( در واقع خاله برنادت بود ) و کشیش هر دو با رفتن او مخالف بودند اما مادر و پدر او مخالفتی با رفتنش نداشتند . روز بعد مادر و عمه اش او را همراهی کردند و از روزهای بعد جمعیت کثیری از مردم در ماسابیل حاضر می شدند . آنها یا در غار و یا در کنار رودخانه می ایستادند بلکه ندایی غیبی بشنوند یا منظره ای معجزه آسا مشاهده کنند . در طی این دو هفته هیجان و تنش به حدی بالا رفته بود که ماموران حکومت مجبور شدند مداخله کنند . پلیس به تهدید خانواده سوبیرو بسنده نکرد و معتقد بود که باید برنادت را به دفتر پلیس محلی ببرند و از او سوال و جواب کنند و وادارش کنند که اقرار کند که همه اینها یک شوخی فریبنده و استادانه بوده  است . برنادت از این آزمون و سایر آزمونهای دشوار سر بلند بیرون آمد البته قدری آشفته شده بود اما سرسختانه مقاومت می کرد . مقامات همچنان می کوشیدند بی اعتبارش کنند . آنها حتی گزارشی را منتشر کردند مبنی بر اینکه همه این داستانها زیر سر والدین فقیر و بیچاره اوست و آنها به نیت کسب منفعتی یک چنین داستانی را سر هم کرده اند . فرانچسکو و لوییس سوبیرو که از ابتدا حیران و نگران شده بودند و تقریبا مطمئن نبودند ، حالا دیگر یقین پیدا می کردند که دخترشان با یک موجود ماورایی در ارتباط است و حسابی پشت او را می گرفتند . آنها قصد سواستفاده از این واقعه را نداشتند .افراد خوش نیت و پرهیزگار ،  گه گاه هدایایی از پول نقد و خوراکی برای  خانواده سوبیرو می برد و گاهی اوقات هم از برنادت یک یادگاری می خواستند . این هدایا غالبا از طرف آنها رد می شد  . حتی برادر کوچک برنادت هم از قبول کردن هدایا طفره می رفت . دخترک خود به شخصه هیچ گونه متاعی را قبول نمی کرد و در این کار به شدت سر سخت و یک دنده بود . سابقه درستکاری کامل او  و نداشتن طمع از جانب او کاملا روشن است و جای سوال ندارد . با این حال او انگشت نمای خاص و عام شده بود و به دید بدی به او نگاه می شد .و این حساسیت تا پایان زندگی برنادت هم از بین نرفت و همواره در مورد آن صحبت می شد و همه چشمها به آن دوخته شده بود .

 مردم حتی در نیمه های شب هم در غار ماسابیل جمع می شدند بلکه برنادت به آنجا بیاید .شایعه شده بود که دخترک دستان شفابخشی دارد و چندین معجزه شفا هم به او نسبت داده بودند .

در یکشنبه 21 فوریه تنی چند از مردم دهکده با برنادت به غار ماسابیل رفته بودند که در بین آنها افراد شکاک و بی ایمان هم دیده می شد . در این وهله برنادت گزارش داد که شبح بانو از او خواسته که به درگاه خدا برای گناهکاران دعا کند .

در 26 فوریه برنادت در حالیکه در تمام لحظات رویت شبح ، مسحور و هیپنوز شده بود به طرف غار خزید و با دست شروع به کندن زمین کرد و در آن جا چشمه آبی را کشف کرد و بنا به دستور بانو مقداری جزیی از آب آنجا را نوشید و صورتش را با آن آب شست . این چشمه حقیر شروع به جوشیدن کرد و آب آن لحظه به لحظه زیاد می شد . طوری که در روز بعد با یک جریان پیوسته و زیاد جاری شده بود و به دورن رودخانه می ریخت . این چشمه تا به امروز همچنان می جوشد و آبش به رودخانه می ریزد . مردم به کشف این چشمه توسط برنادت به عنوان یک معجزه نگاه می کنند و به آن احترام می گذارند .

در دوم مارس برنادت تصویر شبح را برای بار سیزدهم رویت کرد . در این روز بود که بانو از برنادت خواست که به کشیش ها بگوید

 باید در این مکان کلیسایی ساخته شود و مردم در صفوف منظم به اینجا بیایند .

 برنادت دلیل خواسته بانو را نمی دانست اما علی رغم جبهه گیری و دشمنی های آشکار در مقابل معجزه لورد ، اطاعت امر کرد و خواسته بانو را به جا آورد .

پدر پیرامل که مرد خیلی با ابهتی از خانواده ای اصیل و پیشینه خانوادگی درخشان بود ، برنادت را با خشونت سرزنش کرد و به او گفت که باید شبح دیدار کننده اش را شناسایی کند و نام او را سوال کند . و از او بخواهد که معجزه آشکاری مانند گل دادن نسترن خارج از فصل بیاورد . پدر پیرامل در طی هفته پیش  از کشیش ها خواسته بود که هیچ کاری به غار نداشته باشند زیرا موضع روحانیون در این جور مواقع تشویق نکردن فرد خواب نما شده و اهمیت ندادن به اوست . او معتقد بود که در اکثر موارد این جور آدمها تعادل ذهنی ندارند و دچار توهم می شوند . او عقیده داشت که ادعای برنادت مسری و واگیر خواهد بود و به زودی افراد دیگر ،  از کوچک و بزرگ ، ادعای الهامات ماورایی را در غار و مکانهای دیگر خواهند کرد .

موضع سر سختانه پدر پیرامل و مخالفت او به علت لزوم ایجاد نظم در ناحیه بود .

در طلیعه فجر روز 25 مارس ( روز عید مریم مقدس ) برنادت عازم غار شد . و وقتی منظره شبح بر او نمایان شد  از او سوال کرد

 " می تونم از شما خوهش کنم نام خودتون رو به من بگید ؟ "

 و وقتی برنادت سوالش را تکرار کرد بانو پاسخ داد که

من باکره حامله هستم و می خواهم در این جا کلیسایی ساخته شود .

وقتی که این پاسخ بانو توسط برنادت واگویه شد شور و هیجان منطقه باز هم بیشتر شد و کل شهر در هیاهو بود که مریم مقدس در ماسابیل ظهور کرده است . درست در چهار سال پیش اعتقاد  باکره حامله توسط کلیسا منتشر شده بود .

هفدهمین دیدار در 7 آوریل بود و آخرین ظهور هم در سه ماه بعد در روز 16 جولای بود . در این موقع مقامات دولتی اطراف غار را حصار کشی کرده بودند که از تجمع دعا کنندگان و کنجکاوی  مردم جلوگیری کنند زیرا مردم می خواستند آنجا را به مکانی مقدس و یک پرستشگاه تبدیل کنند . برنادت تا 21 سال بعد که پایان عمر کوتاهش بود ، هرگز و هرگز دوباره بانو را ندید . او به کرات مجبور شد که دیده ها و شنیده هایش را تکرار کند و  گفته هایش هرگز در جزئیات و کلیات ، متفاوت و متناقض نبوده است .

در این بین ،  اخبار اتفاقات عجیب لورد ، در دامنه گسترده تری از قلمرو کلیسا و حکومت گسترش پیدا کرده بود . اسقف و استاندار و حتی امپراطور ناپلئون سوم و همسر ایمان دارش بازیگران اصلی این درام بودند و در آن نقش داشتند . در تاریخ 5 اکتبر شهردار لورد با دستور مقامات بالا ، درب غار را بازگشایی کرد . تصور می شود که همسر امپراطور ناپلئون سوم در گرفتن این تصمیم اعمال نفوذ داشته است . در روند این جریانات ، این تنها پاسخ شایسته ای بود که به خواسته مردم مبنی بر تقدیس ماسابی داده شد . چشمه تازه پدیدار شده و شفاهایی که از آب آن گزارش شد ، اعتقاد عمیقی را در اذهان عمومی ایجاد کرده بود .

حالا دیگر خوشبختانه خانواده سوبیرو  وضعیت آرام تری داشتند و برنادت برای فرار از سیل عظیم ملاقات کنندگان به یک صومعه پناه برد تا دور از دید انظار راهبه شود .حتی در آنجا هم دیدار با او ممنوع نشد و ایجاد مزاحمت  برای او ادامه داشت . او خیلی بیش از حد توانش تحمل کرد . شهرت و آوازه او نه تنها ادامه داشت بلکه  روز به روز گسترده تر می شد و هر چقدر مشهور تر می شد ، بیشتر عقب نشینی می کرد و پس می کشید . در سن بیست سالگی تصمیم گرفت تارک دنیا شود اما  همه جا درخواست او را به خاطر وضعیت جسمانی ضعیفش رد می کردند . به نظر می رسید بهتر است به نزد خواهر راهبه ای  که معلمش بود و پناهش داده بود برود . بنابراین در 22 سالگی به صومعه کلیسای کاتولیک رفت . دوران نوآموزی اش پر بود از مشقت و مصیبتهای طاقت فرسا .خواهر ماری ترزا وازو  ( Marie Therese Vauzous ) که قبلا آموزگار  علوم دینی برنادت بود و حالا سرپرست خواهران نوآموز صومعه نورز شده بود ، بر اساس تفکرات کاملا بی اساسش در مقابل برنادت بی نهایت سخت گیر و سنگ دل بود و بر این عقیده بود که تمام رویت های برنادت و تبلیغات مربوطه بی اساس است و برنادت برای خودستایی اینها را از خودش در آورده . اگر چه او زندگی را بر نوآموز جوان سخت کرده بود اما او با سعه صدر و فروتنی از تمام محک ها و آزمون ها سربلند بیرون آمد وبه خوبی تحمل می کرد .او با خوش رویی هر چه تمام تر، وظایف پست و دشواری که بر او تحمیل می شد انجام می داد . او ابتدا در آشپزخانه صومعه به کار گماشته شد . اگر چه این کار مشقت بار ، رمق او را گرفته بود ولی وقتی ملاحظه شد که اخلاق مهربان و دلسوز او باعث محبوبیتش بین بیماران شده ، به عنوان دستیار بهداری به کار گماشته شد .قدمش و دستانش همه جا نور بود و رحمت و حضورش در همه جا شادی و برکت به بار می آورد .ولی در تمام این سالها او دچار بیماری های مزمن و دشواری بود که آرام آرام ریشه حیات را در وجود مبارکش می خشکاند . سرانجام کار در اتاق نگهداری از البسه و ظروف مقدس به او محول شد .جایی که مهارتش در کار با سوزن  ، شگفتی و ستایش همگان را برانگیخت . او در طراحی و رنگ آمیزی گلدوزی روی البسه روحانیون و لباسهای اسقف و کشیش ها ،  یک استعداد واقعی از خود بروز داده بود . در هر وظیفه ای که به او محول می شد جان و روح  بدیعی به آن می بخشید و با شوق و اشتیاق تمام خدمت می کرد .

در سپتامبر 1878 برنادت آخرین پیمانش را به انجام رسانید . قوای او رو به تحلیل می رفت اما در همان حال که در بستر بیماری یا روی صندلی چرخدار بستری بود به کارهای گلدوزی لطیف و زیبایش ادامه می داد . حالا دیگر او وقت آزاد بیشتری برای دعا و نیایش و تمرکز و اندیشیدن  داشت . این یک نمای کوچکی از زندگی راهبگی است  ولی در مورد برنادت ، یک فعالیت مداوم و رشد و پویایی پایدار به چشم می خورد . او هر کاری که انجام می داد روح بخش و جان آفرین بود . در زمان رویت روح ، به او گفته شد که در این دنیا به خوشبختی نمی رسد . دوران کودکی اش حزن انگیز و غمناک بود . در دوران نوجوانی مجبور بود بار مسئولیتی ، سنگین تر از حد توانش را بر عهده بگیرد . در طول دو سال آخر عمرش توموری بر روی یکی از زانوانش رشد می کرد که منجر به خرابی بافت استخوانش شد . او  درد طاقت فرسایی را تحمل می کرد . یک روز هنگامیکه رئیسش مادر سوپریور برای بازدید آمده بود به او گفت ای تنبل در رختخواب چکار می کنی و او به آسانی جواب داد که

دارم کارم را انجام می دهم « یعنی رنج کشیدن » . من یک قربانی هستم .

 او احساس می کرد که سرنوشت آسمانی اش چنین رقم خورده است که رنج فراوان ببرد و ماموریتش« رنج » بود .

راهبه ها ،  رئیس نوآموزان و ارشد راهبه ها همه به او به عنوان موجودی که مورد عنایت خاص الهی قرار گرفته نگاه می کردند و به درستی مشاهداتش در نوجوانی ایمان داشتند . او هموراه از ملاقاتها ی افراد کنجکاوی که از خارج از صومعه به دیدارش می آمدند رنج می برد. نه تنها کشیش ها و راهبه ها به ملاقاتش می آمدند بلکه از اقصی نقاط پاریس و فرانسه هم افراد مشهور و با نفوذ برای دیدار با او به نورز می رفتند . با وجود اینکه از تبلیغات بیزار بود اما دوست نداشت ایزوله و منزوی باقی بماند و همین که حس می کرد یک نظر و توجه اجمالی او می تواند به انسانی کمک کند و روح او را برانگیخته کند ، مضایقه نمی کرد و از بوته این آزمایش هم سربلند بیرون آمد و گاهی اوقات با زرنگی ذاتی که داشت این مسئولیتش را هم انجام می داد. یک بار هنگامی که برنادت داشت از کریدور رد می شد ، یک نفر ملاقات چی او را متوقف کرد و پرسید کجا می توانم یک نطر خواهر ماری برناده را ببینم و برنادت به او جواب داد

 " فقط به این درگاه نگاه کن به زودی او را خواهی دید که از میان در عبور می کند . "

و بعد خودش به آرامی از در عبور کرد !

شخصیت او چنان جذبه ای داشت که خیلی از خانمهای جوان به او ایمان داشتند .

در بستر مرگ ، هنگام حمله شدید درد ، او صلیب مسیح را در دستانش می فشرد و گریه می کرد می گفت  که

فقط همین برای بهشت مفید است .

در بعد از ظهر همان روز وقتی که تمام راهبه های دیر ، گرداگرد بستر او زانو زده بودند و برای مرگ او دعای دسته جمعی را تکرار می کردند ،  صدای آهسته برنادت را شنیدند که به آرامی زمزمه می کرد

 " مریم مقدس مادر مقدس برای من دعا کن یک گناهکار بیچاره یک عاصی مسکین . "

 

روز 16 آوریل بود و به محض اینکه روزنامه ها منتشر شدند ، سیل جمعیت مردم به طرف صومعه سرازیر شد ، در حالیکه دسته جمعی سرود میخواندند :

بانوی مقدس از دنیا رفت بانوی مقدس از دنیا رفت.

بدن خواهر ماری برناده در درون تابوت قرار گرفت و درب تابوت مهر و موم شد و نزدیک دیر جوزف مقدس در محوطه صومعه دفن شد . بدن برنادت مقدس در سال 1908 توسط کمیسیونی که ماموریت داشت بر روی زندگی و شخصیت برنادت تحقیق کند نبش قبر شد و در کمال حیرت دیده شد که بدن او در طی این سالها کاملا سالم باقی مانده و فاسد نشده است . در آگوست 1913 پاپ پیوس پنجم عنوان محترم به ایشان اطلاق کرد و در جون 1925 تشریفات آیین تقدیس انجام شد .

در متن اصلی از لغت Venerable استفاده شده که  معنای آن چنین است :

( قابل احترام ، معزز ، ارجمند، محترم ، حضرت .عنوان کشیش عالیقدری که بعدها ممکن است تقدیس شود .)

از آن روز تا به امروز ، برنادت در یک تابوت زیبای شیشه ای در صومعه ، آرام و معصوم غنوده است . و در بالای آن ، تندیس مادر مقدس از او محاظت می کند و راهبه ها برای او شب زنده داری می کنند  . در روم در 8 دسامبر 1933 در روز عید مریم مقدس در میان جایگاه  مشعشع و درخشان و در هیاهو و طمطراق شیپورهای نقره ای برنادت سوبیرو به جرگه مقدسین پیوست و رسما قدیسه اعلام شد . این راهبه حقیر و فروتن و افتاده حال و بی سواد و زکی و عفیف و درستکار و مطیع و فرمانبردار ، توسط جمع کثیری از کاتولیک های ایمان دار از سراسر دنیا تکریم می شود . دهها هزار تن از آنها سالانه به زیارتگاه پر شکوه او در لورد فرانسه سفر می کنند .

داستان لورد به عنوان یک شهر زیارتی ، یک مقایسه غیر متجانس از زندگی برنادت را ایجاد می کند که تارک دنیا شد و زندگی اش را وقف عبادت و خدمتگزاری کرد . ترقی آن از یک روستای بی سر و صدا به مشهورترین مکان زیارتی در عالم مسیحیت خارق العاده است . برای تسهیل هجوم سیل ملاقات کنندگان که از همان سالهای اولیه به سوی لورد روانه می شدند ، یک خط آهن از پا  Pau به لورد کشیده شد . پدر پیرامل  و مقام مافوقش کشیش پا  ( Pau ) که در ابتدا تمسخر می کردند بعدا به یکی از دو آتشه ترین طرفداران و ایمانداران تبدیل شدند . پدر پیرامل زمانی که دیگر مردی سالخورده شده بود ، هزینه مالی لازم برای بر پایی کلیسای مریم مقدس را تهیه کرد و ساخت بنا در سال 1876 تکمیل شد .در تشریفات بر پایی کلیسا ، 35 تا اسقف اعظم ، یک کاردینال و 3000 کشیش شرکت داشتند . خواهر ماری برناده در این تشریفات شرکت نداشت . در سال 1901 یک کلیسا بر پایه همین کلیسا بنا شد و تخصیص و وقف داده شد . کل منطقه و محوطه کلیسای مریم مقدس ، با پس زمینه بسیار زیبای طبیعی  و مناظر بدیع سرسبز ، با یک معماری شگفت به طرز با شکوهی محوطه سازی شده تا به یکی از با شکوه ترین زیارتگاهها و پرستشگاههای عالم بدل شود .

در رابطه با شفاهای لورد باید گفت که حتی منکرین هم چیزهایی در اینجا مشاهده کرده اند که دانش پزشکی تا کنون هیچ گونه توضیحی برای آن نیافته است . یک کمیسیون پزشکی که به نام ( Bureau of Constatation ) معروف است با دقت و وسواس و احتیاط  بی نظیری ، مدارک و گزارشات مشاهدات و اکتشافاتشان را بررسی و مطالعه می کند .

 

کمیسیون پزشکی لورد

 

شفای ادعا شده برای اینکه معجزه محسوب شود باید فوری و بی واسطه و ماندگار و همیشگی باشد . کمیته پزشکی ،  سوابق قبلی بیمار و همچنین پرونده پزشکی بیمار را بعد از شفا یافتن ، به دقت ضبط و بایگانی می کند . بیمار باید شخصا شهادت دهد و تصدیق کند که شفا گرفته و شنیدن این کلمات از زبان او بسیار متاثر کننده و شگفت انگیز است که

من مریض بودم و الان خوب شده ام .

و این یک پشت گرمی و روزنه امید برای بیماران است که شاید آنها هم شفا بگیرند . هر ساله شفاهای معدودی از زیر این  امتحانهای سفت و سخت سربلند بیرون می آیند و به عنوان معجزه ثبت می شوند ولی همین تعداد کم هم کافیست . هزاران هزار نفر از افلیج و لنگ و نابینایان و بیماران روانه اینجا می شوند و در آب چشمه ماسابیل شسته می شوند و در صفوف منظم شرکت می کنند و سرود دسته جمعی می خوانند و در همایش دعا شرکت می کنند و مراسم باشکوه دینی برگزار می کنند و در هوای پاک و روحبخش این مکان مقدس تنفس می کنند . روح برنادت خردسال هنوز هم یک الهام بخش و منبع فیض الهیست و حتی ایماندارانی که برای تقویت باورهاشان و تجدید میثاق به لورد می روند احساس سبکی می کنند . هنوز هم می توانی در فضای لورد آهنگ برنادت را بشنوی . هنوز هم نجوای تسبیح و نیایش او به گوش می رسد . لورد هنوز هم حال و هوای برنادت خردسال را دارد. آنجا پر است از آهنگ برنادت ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد