رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

هنوز کفتار نشده ام !!!

http://s1.picofile.com/file/6478718308/srtlanyenicopy.jpg


هنوز کفتار نشده ام



اوائل می گفتم که هنوز کفتار نشده ام !! ولی اکنون یک کفتار کار کشته و به تمام معنا هستم .

قرنهاست که سیاست و جنگ و تجارت، و دفاع از افسانه ی آزادی، کسب و کار عده ای است ، سالهاست که کسب و کار من چیزی به جز یک مشت حروف و کلمه و جمله نبوده . اینهایی که می گویم منظورم این بیماری است که این روزها بدان دچارم. البته شاید میدانید چه را میگویم!

می آفریدم، در حد یک نازل کننده کلمات و جملات، در قامت یک داستان نویس . اما هنوز هم نمی دانم چه گناهی کرده ام که نعمت نوشتن و مرتبه خالقی از من ستانده شده و شدم موجودی که در اول برایتان نام بردم، شدم یک نشخوارگر متون تولیدی دیگران در قامت ناساز و بی اندام یک پژوهشگر !

من هم مبدل شده ام به یکی مثل همه این محققانی که هر از چند گاهی با چسباندن پاراگرافها و سطرهای کتابها به هم ، کتابی را تولید می کنند و عنوانش را هم مثلا می گذارند : «سیری در…» یا در « باب … » یا اگر بخواهند انتخابی ادیبانه و عالمانه نمایند نامش را میگذارند «جستاری در... » یا «کاوشی در... » .

مدتهاست که از روزها و شبهایی که داستان می نوشتم می گذرد و حال از داستان نوشتن فقط برایم خیالی مانده است ، خیالی که هنوز در ذهنم تر و تازه، و هنوز رویاساز است و نشاط انگیز . چنانکه دوست دارم لحظه ای آن نگار گمشده، آن توان نوشتن قصه‌ها را ، در قامت داستانی کوتاه و زیبا که از قلب و فکرم نشاءت گرفته شده باشد را در آغوش بگیرم و جانانه بفشارم .

کاری بر سرم آمده که حال شبها تا به صبح، می نشینم و فقط به سفیدیِ شهوت برانگیزِ کاغذ بی خط A4 خیره می شوم ، که شاید پارگراف ، جمله یا حتا سطری را بر کاغذ ببارانم . مدتهاست که سفیدی و سیاهی تنِ پرندگانی که در افق صبح به پرواز در می آیند را می بینم اما سیاهی کلمه ای را بر کاغذهای بی خطم  ندیده ام . شما حتما می دانید این یعنی چه ! خنثی بودن که می گویند همین است ، مگر چیزی غیر از این میتوان گفت!

تنها علاجی که با آن، این ناتوانی رسوا کننده را چاره کرده ام مشغول داشتن خودم به پژوهش و تحقیق بر روی موضوعاتی است که زمانی در داستانهایم دلیرانه به  آنها حمله ور میشدم اما دیگر اتفاقی که نباید می افتاد افتاده. ناشران وقتی که میفهمند نویسنده ای ورشکسته پوستین محققی تازه نفس را به دوش انداخته است و به دنبال فراهم کردن اسباب رفاه و تکه نانی سگ دو میزند همین رفیقان غار و بادیه ، کاری میکنند که تنها می توانم صفت در یوزگی را برایش اطلاق کنم .

تا به خود آمدم مانند بطری رها شده در دریای قیرگون فقر و افسردگی و بی خوابی به چنگ ناشری منتظر‍ نشسته برلب ساحل افتادم ، ناشری که - مانند بسیاری از هم صنفانش ، عزم را جزم کرده تا یکساله ، نامی به در بَرد و انبوه چاپ کند به طور مثال : مجموعه کتابهای شناختنامه مشاهیر را منتشر کند و یا ... .

یکسالی است که به هر کسی رسیده ، نامی را معین کرده و چند ماهی هم به او فرصت می دهد تا کتابی را از آنها تحویل بگیرد . تا بدینجای کار همه چیز عادی است اما از اینجا به بعد، بساط شارلاتان بازی پر رونق می شود.

ناشر صفحات داخلی کتاب را از کاغذهای ضخیمی انتخاب می کند تا کتاب قطورتر شده و بهتر فروش کند ، شمارگان را سه هزار تا اعلام می کند ، اما پانصد نسخه بیشتر چاپ نمی کند و بقیه سهمیه کاغذ را یا به انبار برده و یا اینکه به بازار می فرستد تا منفعتی جانانه کرده باشد. چه خوش گوار ، چه شیرین!

این طوریها است، که نویسندگانی چون من سقوط کرده اند در همان مسیری که عمری در داستانهایمان به نقدشان می کشیدیم و برشته شان می کردیم اما حالا خودمان ، با وسواس نان به کرة ناشر می مالیم و قطره قطره ، روغن به چرخش می ریزیم تا چرخ حقه بازی و کلاشی اش از راه فرهنگ ، خوب و خوب تر بچرخد.

نیمی از جیبهای ناشرم پر شده از عمر من است ،  به من می گوید: «بیا . نصفش را حالا می توانی بگیری . سه ماه دیگر کتاب را بیاور . بازار فلسفه فعلاً خوب است . زیاد لفت و لیسش نده. منابع هم که زیاد است . یچیزی بنویس ! از جانب من هم مُجازی همان کاری را که در فلان کتاب کردی اینجا هم بکنی ... چشمکی زد و گفت :« کی به کی است !

هر چه را میخواهی بنویس و سر هم کن  از هر کجا می خواهی بلند کن و در کتابت بریز و به نام خودت ارایه کن . جماعت یا که خودشان را به خواب زده اند یا که پیشترها خوابشان کرده اند و یا اینکه مدتهاست دیگر اهمیت ندارد چه کسی چه می نویسد .

مدتهاست که خواب آسوده ای نداشته ام و مدتهاست که در خیالم رویای خواب دیدن را می بینم . شب بیدارهای فرساینده در انتظار بارش کلمه! چه انتظار تلخی! موهایم دارد سفید می شود، و پوستم رنگ و لعاب خود را از دست داده  و کدر شده است. باید به مانند عاشقی در ردای جملات نهان زمزمه کرد : بودن و یا نبودن ، یک درخت و یا جنگل ، انسان و یا کفتار انگار که جادوگران به نام من ، در نخی زرین ، گره در گره زده باشند و در آن دمیده باشند ...

مشغول نوشتن این کاغذها هستم .همینهایی که پیرامونم پخش و پراکنده هستند ذره ذره چهرة کریه من و ناشرم را نمایان می سازند، البته من در کتابی که سفارشش را گرفته ام قهرمان داستان را طوری نشان داده ام که به جای مقاومت کردن مانند دزدها و یا جانیها فرار می کند و بعد، از فرار کردن پشیمان می شود، آنجاست که تمام وقت به مطالعات فلسفی می پردازد و فرار خود را توجیه می کند.

در منابع هر چه گشتم ماجرای عشقی در زندگی نداشته، اینکه جای نگرانی ندارد ، من برایش می سازم . خدا را شکر که هنوز در سیاق نگاهم ، رسوبات داستان پردازانه ای مانده که به کمکم بیایند . این چند سال تحقیق، و سفارشی نوشتن ، این جسارت را به من داده که وقایع مستند تاریخی را هم واژگونه و وارونه به تصویر بکشم و به خورد بعضی ها بدهم .

بَه که چه لذتی دارد ! عجب سالوسی هستم من !!!

 ماجراها را عوض می کنم، نام اشخاص و تاریخهای وقوع حوادث که سهل است ، زندگینامه  می سازم ، تعداد اولاد را زیاد و کم می کنم ، ازدواجها را بیشتر از یکی می کنم و برای هر کدام داستانی عاشقانه و پر سوز و گداز سامان می دهم. و از آن طرف معشوقه ها را وارد مسیر زندگیها می کنم. معشوقه هایی لوند و غمزه گر که شخصیت پژوهشگر را آب لمبو می کنند چه رسد به خواننده ، یا که نه معشوقه هایی که در عشق خود جدی و یا ‍،افسرده و محزونند که خون به دل می کنند. و خواننده ها با خواندن خزعبلات من حق را به معشوقه ها میدهند. اینهاست که نسل امروز را می نشاند پای کار...

از من حقیر به شما نصیحت ‍، جاهایی که منبعی در دسترستان نیست ، غم به دل راه ندهید چرا که تخیل، وفادارترین یاری رسان دردست نویسنده است .

بگذارید که طعم همان لذتی که هرودوت از نوشتن تاریخ ایران می چشیده ما هم در این زمانه به گونه ای دیگر احساس اش کنیم . «منبع» سازی کنید، زحمتی ندارد، کافی است نام  کتابی را با تاریخ انتشاری در سالهای دور و چه بهتر که به صورت میلادی پی نویس کنید. نام  ناشری معروف هم می گذاری تنگش . مثلا انتشارات « آکسفورد » یا «گوتنبرگ » ، بلاخره نام کتاب و ناشر را هم به انگلیسی می نویسید و مخاطب که همیشه از هر چه کلمه لاتین و انگلیسی مرعوب بوده را واپس می زنید . دیگر کار تمام است و این می شود منبعی «موَثق» ، و « مُعتبر» در کار پژوهش شما .

در پژوهشیهایی که در موارد بسیاری داشتم چه بسیار که این ترفند به کارم آمد. چند سالی از انتشار یکی از کتابهایم می گذرد و بارها اساتید و دانشجویان به سراغ ناشر رفته اند و سراغ کتابخانه ای را گرفته اند که کتابهای مورد استفاده در آن تحقیق را داشته باشد . ناشر هم با لحن تاسف آوری گفته است که هیچکدام از منابع در کشورمان در دسترس نیست و نویسنده کتاب تنها درکتابخانه دانشگاه آکسفورد توانسته منابع را پیدا کند .  بعد هم خیلی جالب، همانجا در کنار میز بحث مفصلی در مورد فقیر بودن کتابخانه های ایران در گرفته است و جالبتر اینکه بحث به جاهای باریک سیاسی هم کشیده شده و دلخوری پیش آمده و اختلاف نظر و دلخوری... چکنیم ما اینیم دیگه ...

البته کارهای دیگری هم می شود کرد . ماجراهایی را به کذب به شخصی نسبت بدهی. باید در این مورد، کارکشته شده باشی، هوشمندی می خواهد و جسارتی مخصوص این کار، چیزی که اگر خودم می خواستم داستانش را بنویسم صفت «بی حیایی » را برایش اطلاق می کردم . باید حوادث مرتبط و هم دوره را به شخص متصل کنید . آن وقت می بینید که چقدر نمکین این مجموعه اتصالات هوشمندانه و ناپیدا تاثیر گذار می شود !

در پژوهشی که در مورد فلانی از مجموعه همین مشاهیر داشتم چنین کردم. نوشتم که فلانی معشوقه ای داشت ، زیبا از ایل بختیاری که سالها در شیراز معلمِ سر خانه اشراف بود و مال و اموال خوبی هم دست و پا کرده بود . نوشتم که همین دختر بود که پول فرار او را به خارج از کشور فراهم کرد ، و همین او بود که تا به آخر عمر شرایط مالی ای را فراهم کرد تا فلانی به پیشرفت علمی و فرهنگی دست پیدا کند این دروغ را من از کجا ساختم خودم هم نمی دانم؟  فکر کنم از همان جایی که ذهن مخاطب امروزی را کاملاًً می شناختم ، و ملاط کافی هم برای نوشتن در چنته ام داشتم، همین شد که کتاب به چاپ ششم رسید. به ناشر هم گفتم که زیرکی به خرج بده و نام کتاب را بگذار اسرار زندگی فلانی و رازهای نهانی عشقی که هرگز بر ملا نشد...

هنوز هم نه تنها از معترضی خبری نیست بلکه دو جا هم نقدی موکدی «بر زدودن غبار از تاریخ، به سان پژوهش فلانی» نگاشته شده است . سرزنشم نکنید که خودم می دانم چه لجنی شده ام ، چه کذابی ام من !

همین است . من همیشه همین بوده‌ام. هر کاری را باید تا به آخرش بروم حتی اگر بنبست باشد. این مسیری که شاید شمایی که به اندازه من کلمه در انبانتان نیست نامش را بگذارید «شیادی » و من به کمکتان می آیم و می گویم «سالوس بازی» ، تا مطمئنتان سازم که نویسنده ای لغت باز بوده ام بله ، بله همه آن صفتها را من به جان و دل می پذیرم. هراسی نیست که شما بگویید پلیدی را دیگر به آخرش رسانده ام ...

برای من دیگر اهمیتی ندارد که بخواهم این را فریاد بزنم که این من بودم که به ناشرگفتم شمارگان را بالا اعلام کنید و کمتر چاپ کنید . من بودم که نمونه کاغذهای ضخیم را، پیش ناشر بردم و گفتم : « عزیزم ! کتابهایت را با اینها چاپ کن . هم شیک و خوش دست است و هم کتاب را قطور تر می کنی».

آن کفتار هم از هیجان می لرزید و می خندید . این هستم من ...

خیال درونم شعله می کشد ، امانم را بریده اما دروازه داستان بر روی من قفل شده است. چاره ای ندارم که همه آن شوخ و شنگیها را در قالب پژوهشی ساخته از تخیل بریزم . چه سهل و ساده می شود تاریخ این سرزمین را به هم ریخت و چه شیرین و نَرم نَرمک می شود اشخاص بزرگ را برای اهتزاز پرچم ِنام و نشان درهم کوبید.

من بودم که نوشتم حمله ... به ایران دروغی بیش نبوده .این متن را من به درخواست نشریه ای که به دنبال تیراژ بود هوا کردم . نوشتم که دروغ حمله ... به ایران باید فنا شود. و نشریه هم آن را شعار تیتراژ سطر اول خود کرد. محشری به پا شد. دیگر کسی نپرسید که فلانی ها از کجا آمدند . عده ای، دیگر می دانند که چه حظّی دارد به مخاطب پرمدعا، اما زود باور امروزی دروغی را باوراند ...

به شکلی باید خود را ماندگارکنی .به هر قیمتی که شده، اصل این است . در داستان نشد، در مقاله ، در مقاله نشد در شعر ، در شعر نشد در سینما ، آنجا که نشد مگر سیاست را که از کسی گرفته اند ؟!!!

 چنان جعلهایی را می توانی انجام دهی که نور راستنمایی اش، چشمها را کور کند . وقتی که در میان جمعی در مورد کتاب اخیرم ، نامه ای را از قول آن دختر بختیاری باسواد خواندم ، جمع شنونده را چنان متاثر کردم که کسی نپرسید نامه را از کجا آورده ای ؟ سالنی کوچک پر از جوانان تر وتازه ، دختران معطر و پسرانِ سبیل تراشیده ریش پرفسوری ، آنها کودکانه و معصوم و مطیع ، سرتکان می دادند.

کودکان نوپا نمی دانستند نامه ای را که معشوقه ام وقتی من در سفر بودم برایم فرستاده بود را، من به جای نامة دختر بختیاری معشوقه فلانی جا زده ام...نامه کوتاهی که بسیار دوستش دارم. نامه را به حافظه سپرده ام. چون در این نامه بود که توانسته بودم او را مجبور کنم که مرا «شما» خطاب کند. ایرادی ندارد شرافت و زندگی او فدای صعود من از برج جاودانگی...هیچگاه پشیمان نخواهم شد! برایش به سبک غربی ها کمی اندوهگین می شوم ولی گریه هرگز...این کلمات و داستان است که به زندگی من جان می بخشد نه محبتهای بی طعم او که حتی طعم ِهمان کونه های خیار را هم نمی دهد .

در سِفر پیدایش آمده است که مار به آدم و حوا گفت :«و مانند خدا خواهید بود!» اما آدم به خاطر حوا فریب خورد و خدا نشد !!!

من فریب دستان پرمُهر زنی که سیب سرخی را روبرویم گرفته نخواهم خورد چرا که می خواهم جمله مار را در سفر پیدایش عملی کنم!!!

اما حالا چه شد؟! گفته مار را عملی نکردم که هیچ ‍، خود ماری شده ام زهراگین. یاد آوری همین هاست که حالا خنجری شده تا روحم را بدَرد.

نمی دانم شاید آهِ آن دخترک بختیاری بود که مرا به چنین روزی انداخته است . نمی دانم…من آدم شریفی بودم!!؟؟، آدمی نجیب و خوب !!؟؟

اما حالا انگار همان جزامی که به جان دختر کولی افتاد به جان من هم افتاده و خونابه در جام زندگیم می ریزد...

در روزگاری که نان برای نویسنده آرزو شده و نویسنده باید نان را در خونش بزند و نَم نَمک قورت دهد . من برای داستان ((تولد نوزادت مبارک))  فصلی عاشقانه ایجاد کرده ام که بازوان زنی که شوهرش به تازگی مرده بر دور کمر معشوقه دوران جوانی اش حلقه زده شده، بعد، همه اینها را ارجاع دادم به کتابی انگلیسی که متاسفانه با وجود سندیت و اعتبار فراوان ، هنوز کسی همت نکرده به فارسی ترجمه اش کند !!! کتابی که هیچگاه هم ترجمه نخواهد شد چرا که هیچ وقت نوشته نشده است !!!
 
دیروز کار را به جایی رساندم که فراز اندیشه های نویسنده اش را بنویسم. اما شد آنچه که حالا شد و جمله ای از او روزگارم را زیر و زبر کرد و زخمی از من تازه کرد:

در شبهای تیره بارانی به چه می اندیشی به روشنایی روز ، در شب بارانی در زیر کدامین  قطره باران ایستاده ای و قطره باران از زیر کدامین ستاره بر زمین تو فرود می آید و آن ستاره در زیر کدامین آسمان سو سو میکند که هر کدام در زبان و زمان سخنی دیگر با تو دارند، خودم هم دیگر نمیدانم چه می گویم...

با این که می دانستم تمامی این جملات تراوش شده از ذهن خودم است ولی چون به این نویسنده شهیر نسبت داده بودم کم کم خودم هم باورم شده بود که او این سخنان را گفته است و اینگونه بود که خواندن این جملات نخاع را از ستون فقراتم بیرون کشید !!!
 
بَه بَه چه بافنده کذاب و دروغ پردازیم من !!! روح من هم به  دیرپایی و ماندگاری خویش آگاه است…اما باز هم چه باک! منی که دیگر حاضر شده‌ام در دسته خاص های پر خطا باشم تا در دسته عوام بر حق!!!...همین  بس که دیگران را مبهوت دانایی ام کنم، همین قدر که آنها برتری مرا بر خود باور کنند، دیگر برایم کفایت می کند . مگر نام من به این طریق نمی ماند ؟ محقق و نویسنده ی ادیب و دانش پژوه آقای ...

بگذار رک و صریح بگویم که چرا قبول کردم در برنامه این ناشر برای  نوشتن شناختنامه ها شرکت کنم و نقش اصلی را داشته باشم. مدتها به این نتیجه رسیده ام  که تلاش برای بقای نام و یاد، تو را مجبور می کند که به مصاف گذشته بروی . گذشته ای که  تو نمی توانی زیر و بَمش را تغییر دهی ، حریفش نمی شوی ، چاره اش نمی‌‌کنی . فلانی معروف است ، و فلانی و فلانی هم ، هر کدام سهم خود را در عالم هنر کسب کرده اند و سیراب شده اند ، اما هیچ کس پرسیده که سهم من از این سرزمین رویا برانگیز رنگ در رنگ چه می شود ؟ کاری  که از دست من بر می آید این است که دست کم نگذارم بیش از این ، این غاصبان شهرت ،  سهم بیشتری را طلب کنند . جایی باید له شان کرد ، کوباندشان تا جا برای « من» باز شود...همینطور هم شده ، نام جدیدی را که بر خود گذاشته ام عجیب بالیده و جان گرفته و من دست کم از دیرپایی این نام جدید مطمئنم.نامی ساخته ام شنیدنی، نام خود را شیابلو گذاشته ام، این اسم را از دو حرف اول سه اسم گرفته ام((شیطان - ابلیس - لوسیفر))، ها ها ها...تو هم از دست ذکاوت من جان سالم به در نبرده ای!!!  

خوب حالا میروم سر وقت فلانی : من نویسنده بدی نبودم ! ببین ! حالا که تو را نوشته ام جان گرفته ای ، همه داستانهای تو را می خوانند اما حیف که در این جهان نیستی، پس بگذار  برای روحت بخوانم آنچه را که آخرین نوشته من است. همین است که هر شب از کشوی میزم بیرونت می کشم و جلوی چشمانم  می گذارم تا ادامه داستانت را بنویسم . اما چه سود! فقط تا صبح  نگاهت می کنم و کلمات برایم خطوطِ سیاه غبطه برانگیزی شده اند : 

من بودم که نوشتم: تو معشوقه داشتی، و معشوقه ات از تو فرزند نا خلفی به دنیا آورد، و من بودم که نوشتم تو بجای مقاومت فرار را ترجیح دادی، و با کمک اجنبی ها در خارج از کشورت به جمع آوری ثروت مشغول شدی، و وقتی که ثروتت را در قمار خانه از دست دادی از فرار کردنت پشیمان شدی، و آن وقت بود که به فراگیری علم و فرهنگ روی آوردی، و سر آخر من بودم که نوشتم تو  راه خود را گم کرده بودی و به همین دلیل بود که خودکشی کردی...

حالا  در کار خودکشی تو مانده ام که خود را به چه طریقی کشته ای ؟!! با گلوله یا طناب دار، شاید هم یک پلاستیک روی سرت کشیدی و خودت را شرافتمندانه و با اراده خفه نمودی و یاتیغ را بر رگ و پی دستت کشیدی و یا...

خوب بگذریم باید برای این قسمت فردا شب فکر کنم چون سپیده سر زده و کار من تمام است و من باید بروم مانند خفاشها و یا خوناشامها استراحت کنم و بخوابم، دوباره شب که شد شاعرانه درتاریکی و سکوت هنگام جیر جیرخفاشها من دوباره بر می خیزم و دست بکار کفتاری و ... می شوم .

به که چه شب زیباست برای من و امثال من !!

نویسنده : ارمیا پورنگ
نظرات 1 + ارسال نظر
سینا یکشنبه 14 فروردین 1390 ساعت 06:03 ب.ظ


وبلاگه خوبی داری ارمیا جان دوسته خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد