رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

روی صحنـة زنـدگـی

http://s1.picofile.com/file/6503435610/How_to_Be_Eco_Friendly_and_Save_Money_Doing_It_1024x682.jpg


روی صحنه زندگی



در تاریکی روزنه ای از نور می بینم، در روشنایی روزنه ای از ظلمات را، من آمدم، با اجازه - من آمدم، بدون اجازه !!!


تنم خیس و لزج است و خون آلود، من با خون و آب آمدم، آخرین وابستگی ام را بریدند و گره زدند، حالا دیگر خاکی شده ام، دیگر این طرف مرز مهم است، دیگر راه برگشتی نیست، سرم کم مو است، چشمهایم کم سو است، مغزم خام و نا فهم، جمجمة نرمی دارم و صورتی ملتهب، به دنبال زاینده ام می گردم.


این است؟ نه! – این بود؟ نه!- آن چه طور؟ شاید! - ولی حتماً این یکی دیگر خودش است. صدای ضربان قلبش را از دور می شنوم، یگانه موسیقی من در زندان تاریک تنهایی ام بوده، چقدر احساس ضعف می کنم، حالا اندام مرتعشم در دستها و لابه لای انگشتان نرمش قرارگرفته، چه نگاه شوق آلودی دارد! دیگر مطمئنم که خودش است، زاینده ام را می گویم. چیزی را به دهانم فرو می کند، نرم است و از آن، چیزی در دهانم می ریزد و به گلویم فرو می رود، بد نیست؛ نه!! انگار که خوشمزه است! نمی دانم که او چگونه مرا شناخت، شاید از صدای بلند اشکهایم.


صدایی آمد، کرم کوچولو بالاخره اومدی؟


با اشک آمدم، با درد آمدم، با فریاد آمدم، با خون و آب آمدم، برای چه؟ برای ...... نمی دانم ولی به هر حال آمدم!


زمان می گذرد، عبور زمان را با اندامم احساس می کنم. حالا کمی بزرگتر شده ام، حالا کمی نا فهمیم از بین رفته و چهارپایم. می گردم، شاید به دنبال خودم! و شاید به دنبال هویتم! می چرخم، می خندم و حرکت می کنم به صورت چهارپا، شاید اکنون طبیعتم این باشد، حالا زور بالای سرم است، زور زاینده ام، بخور، بخور عزیزم. اکنون ترس در ذهنم آشیانه می سازد، اگر نخوری لولو می خوردت! باز هم زور بالای سرم است. بخواب، بخواب عزیزم. حالا ترس آشیانه اش را محکم می کند، به چهار چوب تصوراتم. اگر نخوابی بابات میآد...، اکنون اولین چیزهایی را که در زندگی احساس می کنم زور و زورگویی است، ترس است و قدرت. چه رابطه ای بین بابا و لولو وجود دارد؟


باز هم زمان می گذرد و دوباره عبور زمان را با اندامم احساس می کنم. حالا بزرگتر شده ام، باز کمی دیگر از نا فهمیم از بین رفته و دوپایم، دو پایی کوچک، هنوز به دوپایی بزرگتر تبدیل نشده ام. تکه ای گوشت کباب شده - بخور، بخور عزیزم - باز هم زور و زورگویی، میخورم و باز هم میخورم، طعم خون و طعم گوشت، لذیذ است. حالا دیگر گوشت خوار شده ام، حالا دیگر خون خوار شده ام، حالا دیگر برای درنده گی و خون خواری تمرین می کنم و حالا دیگر درنده گی را با تمام وجود احساس میکنم، دوست دارم پاره کنم، طعم خون برایم لذت بخش است و حالا دندانم را روی یک تکه لاستیک کشی می کشم و تمرین می کنم، تمرینی برای دریدن. 


باز هم زمان می گذرد و دوباره عبور زمان را با اندامم احساس می کنم. اکنون وابستگی بیشتری به خاک پیدا کرده ام، دوپایی بزرگ شده ام، ولی هنوز تبدیل به بزرگتر نشده ام. بازی کن، برو بازی کن بچه، باز هم زور، ولی این بار نافرمانی برایم شیرین و مقاومت برایم لذت بخش است. ای بچة لجباز! دستی از روی خشم صورتم را نوازش می کند، حالا فهمیدم! مقاومت، مساوی است با لجبازی و لجبازی، مساوی است با ضرب و شتم. ولی بد نیست، هر چیزی در دنیای من قیمتی دارد. احساس می کنم که دیگر از حالت کرم و چهارپا بودن در آمده ام و می خواهم پوسته ام را بشکافم. دگر ترسی ندارم، نهایت تنبیه می شوم. 


باز هم زمان می گذرد و دوباره عبور زمان را با اندامم احساس می کنم، فهیم تر شده ام و سؤالات زیادی در ذهن می پرورانم. چرا زاینده ام که حالا نام او مادر شده است، هیچ وجه تشابهی با من ندارد؟ وقتی که مرا به حمام می برد... چرا پدر هر شب که به خانه می آید پاهایش بوی بد می دهد؟ چرا دستهای مادرم نرم است و باریک؟ چرا پدرم دستهایش زمخت است و بزرگ؟ پول چیست؟ گرسنگی کیست؟ فقر و ثروت یعنی چه؟ چرا دختر با پسر فرق دارد؟ چرا دختر همسایه که کلاس اول است روسری سر می کند؟ حتماً گناهی کرده! اصلاً گناه و نیکی چیست؟


باز هم زمان می گذرد و دوباره عبور زمان را با اندامم احساس می کنم. باز هم نا فهمیم کمی از بین رفته و می گویند که من به بلوغ رسیده ام. می پرسم، می خوانم و می نویسم. حالا سؤال می کنم. پدر، نزول چیست؟ چرا همسایة ما ربا می خورد؟ مادر، نیکی و گناه یعنی چه؟ پدر، چرا احتکار بد است؟ مادر، پس انداز به چه دردی می خورد؟ پدر، زیبا پرستی یعنی چه؟ مادر، زیباترین کیست و چیست؟ پدر، تجاوز یعنی چه؟ مادر، متجاوز کیست؟ پدر، بیگانه کیست؟ مادر، فرهنگ بیگانه یعنی چه؟ پدر، با ادب کیست و بی ادب به چه کسی می گویند؟ پدر،آیا کسی که با ادب تر است سیاستمدارتر است؟ پدر، خودی ها یعنی چه؟ مادر، آیا مقاومت، همان لجبازی مساوی با ضرب و شتم است؟ پدر، انتقاد، اعتراض و اعتصاب یعنی چه؟ پدر، خدا کیست؟ مادر، خدا چیست؟ پدر، آیا تو شیطان را می شناسی؟ مادر، کی تو را فریب داد و چرا تو پدر را گول زدی؟ پدر، تو چه زمانی دین خودت را انتخاب کردی؟ مادر، آیا وقتی که دینت را انتخاب  می کردی، تحقیقات کاملی کرده بودی و بینش کاملی داشتی؟ پدر، مرگ یعنی چه و جهان بینی چیست؟ مادر انسانیت یعنی چه و زیبایی با زشتی چه فرقی دارد؟ مادر، تو چرا از پدر خوشت می آید؟ پدر شهوت یعنی چه؟ پدر، سانسور یعنی چه و خود سانسوری چیست؟ پدر، آیا همة کارهایی که ما روی زمین انجام می دهیم خدا دستور داده است؟ پدر، چرا توان انسانها در برابر مشکلات برابر نیست؟ مادر، ایمان چیست؟ پدر، رابطة ما با ایمان چیست؟ مادر، تاریکی با سیاهی چه فرقی دارد؟ پدر، چرا نور وظلمت همیشه با هم در ستیزند؟ پدر و مادر، شب با روز چه تفاوتی دارد آیا هردو زیبا نیستند که زشتی ها و نافهمی های انسان را مخفی می کنند؟  پدر...؟ مادر...؟


دیگر به دانشگاه می روم و حالا بسیاری از مسایل را درک می کنم. مسایلی را که در آن تجربه ای داشته ام، می گویند حالا تو می فهمی ولی باز احساس می کنم که نافهمم. حالا همة احساسات را درک می کنم ولی دانشها را نه. اکنون بعضی از احساسها را بیشتر لمس می کنم، احساساتی که در من قویتر هستند، احساساتی که از دوران کودکی، بیشتر همراه من بوده اند همچون زورگویی، قدرت نمایی، درنده خویی، لجبازی، کنجکاوی، زیبا پرستی و... 


دگر دانشگاه را پشت سر گذاشته ام و زندگی می کنم، با ترس و دلهره، با نا امیدی و یأس، با بغض، بدون امنیت کاری، بدون درآمد، بدون سرمایه و بدون... حال فرزندم را می بینم در آینده ای مبهم و مه آلود بدون اسطوره، بدون هویت بدون ...


دگر می گویند پیر شده ام، زیرا زندگی کرده ام با کوله باری سنگین و شاید سبک، عازم سفر هستم، سفری شاید، شاید بس طولانی، سفری شاید، شاید بس کوتاه، دگر به هیچ چیز وابستگی احساس نمی کنم، حتی به خاک که بر روی آن زاده شده ام.


آمده بودم با فریاد، با اشک، با درد، آمده بودم با اجازه، بدون اجازه، آمده بودم با رنج، آمده بودم از نور، آمده بودم از تاریکی ولی اکنون دگر وقت رفتن است رفتنم همانند آمدنم شده است. دگر زمان برایم مفهومی ندارد، عبور خواهم کرد، عبور خواهم کرد از خاک از باد از آتش از آب از زیبایی از زشتی از خوبی از بدی و از ویرانی. بله از زمان خواهم گذشت، از لحظه ها و درد و رنج و اشک خواهم گذشت و به تاریکی شاید می روم و شاید هم به نور. به هر حال باز هم بدون اجازه می روم شاید هم اجازه بگیرم و بعد بروم!!!... دگرخاکی نیستم، از خاک و متعلقاتش عبور کرده ام، چه خوب و چه بد، چه زشت و چه زیبا، من رفتم...


بله عزیزان، من از دو زمان گذشتم و به زمان سوم رسیدم پس سپردم به دست شما، ساختن زمان وسطین را برای نسل سوخته، دخترم بساز، بساز که حالا نوبت توست، پسرم بساز، بساز که حالا نوبت توست، بسازید که ساختن سخت تر از ویرانی است ولی شیرین است و لذت بخش تر. بگذار ملتی بعد از ما، از تو، از من، از ما درس بیاموزند که ویرانی بس بسیار منفور است و سازندگی بسیار شیرین. فرزندان، خشت های خراب را بکنید و به دور بیاندازید ولی خانه را ویران نکنید به جای آن خشت خراب خشت سالم را جایگزین کنید. که روزی شما هم به سفر می روید، همانگونه که من رفتم و قبل از من...


نویسنده : ارمیا پورنگ


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد