رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

انار عجیب

http://s1.picofile.com/file/6517875250/Pomegranate_wonderful.jpg


انار عجیب


نویسنده : ارمیا پورنگ



یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود خانواده ای در نزدیکی جنگل انبوه زندگی میکردند که زندگیشان را از راه فروش میوه های جنگلی می گذراندند. این خانواده چهار دختر و یک پسر به نام کیوان داشت که از همه خواهرهایش کوچکتر بود  به همین خاطر خیلی لوس و ننر و خودخواه بار آمده بود. هیچوقت به حرف پدر و مادرش توجهی نمیکرد و هر کاری که دوست داشت انجام میداد. یک روز پدر خانواده به فرزندانش گفت: عزیزان من مدتی است که کمرم درد می کند شما چند روزی با من به جنگل بیایید و میوه هایی را که با هم جمع می کنیم کمک کنید که به خانه بیاوریم. بچه ها هم خوشحال شدند چون وقتی که با پدرشان به جنگل می رفتند خیلی به آنها خوش می گذشت. دخترها و کیوان صبح فردای آن روز سرحال و آواز خوانان با پدرشان به جنگل رفتند از زمانهای قدیم مردم دهکده می گفتند که این جنگل نفرین شده است و جادو گران بد جنسی در آن زندگی می کنند و به همین خاطر مرد خیلی کم به جنگل می رفتند با اینحال تا آن موقع حادثه ای برای این پدر و خانواده اش پیش نیامده بود. بالاخره, وقتی بچه ها با پدرشان به جنگل رسیدند کم کم شروع کردند به جمع آوری میوه و نزدیک ظهر سبدها شان را پر از میوه کردند و خوشحال و خندان داشتند به طرف خانه بر می گشتند که ناگهان پسرک لا به لای درختان جنگل درخت اناری دید که پر از انار های سرخ و رسیده بود. فریاد زد پدر آنجا را نگاه کن. وقتی پدر و دخترها آن سمتی را که کیوان نشان داده بود نگاه کردند, دیدند که یک درخت پر از انار رسیده در آنجاست و دخترها به پدرشان گفتند: سبدها ی ما کمی جا دارد که کمی هم انار بچینیم و با خود به خانه ببریم. بنابراین همه به سمت درخت رفتند و کلی انار بزرگ و رسیده کندند. در همین موقع کیوان فریاد زد پدر نگاه کن آن انار را من می خواهم. وقتی که پدرش به آن انار نگاه کرد دید پوست آن انار نیمی سبز است و نیمی دیگر سیاه که خالهای قرمز و بنفشی روی پوستش به چشم می خورد پدر گفت: نه این را نمی چینم به نظرم مشکوک می آید ولی پسرک خیلی اصرار و التماس کرد و پدر به حرف او گوش نکرد و همه به سمت خانه حرکت کردند ولی کیوان یواشکی دور از چشم خواهرها و پدرش آن انار عجیب را کند. وقتی که به خانه رسیدند مادرشان ناهار را حاضر کرده بود همه خسته از کار در جنگل, دست و روی خود را شستند و مشغول ناهار خوردن شدند. مدتی نگذشته بود که کیوان احساس کرد انار عجیب در جیبش تکان می خورد که وقتی آن را از جیبش درآورد انار عجیب دستش را محکم گاز گرفت و با صدایی وحشتناک فریاد زد کیوان, کیوان من غذا می خواهم. پدر و مادر و خواهرهای کیوان که وحشت کرده بودند زود غذای خودشان را به انار جادویی دادند و کیوان هم غذای خودش را به او داد و انار جادویی همه غذاها را خورد. پدر کیوان زود فهمید که این یک جادوگر بد جنس است که به شکل یک انار عجیب و جادویی درآمده ولی کار از کار گذشته بود و نمی دانست که چه باید بکند. وقتی که انار همه غذاهای آنها را خورد کمی بزرگتر شد و دوباره فریاد زد: کیوان, کیوان باز هم غذا می خواهم. و این دفعه دماغ کیوان را محکم گاز گرفت که دماغش قرمز شد و اشک از چشمان کیوان سرازیر گشت و پدرش به او گفت: انار را ببر به مرغ دانی که همین چهار – پنچ تا مرغی که داریم را بخورد شاید آرام بگیرد و دست از سر ما بردارد. کیوان هم سریع به آنجا رفت و انار همه مرغها را خورد و بازهم کمی بزرگتر شد و دوباره فریاد زد کیوان, کیوان من غذا می خواهم و این دفعه گوش کیوان را محکم گاز گرفت و کیوان گریه کنان با عجله پیش پدرش رفت و انار هم به دنبال او می دوید. پدر این بار گفت: پسرم, انار را پیش گوسفندها ببر و او انار جادویی را پیش دو عدد گوسفند شان برد و انار جادویی هر دو گوسفند را خورد و کمی بزرگتر شد و این بار پای کیوان را محکم گاز گرفت و گفت: کیوان, کیوان من غذا می خواهم زود باش بازهم برایم غذا بیاور. و کیوان زود پیش پدرش رفت و پدرش به او گفت: انار جادویی را پیش تنها گاو مان ببر و کیوان انار را پیش گاو برد و در یک چشم بر هم زدن انار جادویی گاو را خورد و باز هم کمی بزرگتر شد و انگشت پای کیوان را محکم گاز گرفت و داد زد: کیوان, کیوان باز هم من غذا می خواهم. کیوان پیش پدرش رفت و پدر کیوان پنج کیسه آرد به او داد که انار هر پنج کیسه آرد را یکجا بلعید و قورت داد و باز هم کمی بزرگتر شد و بعد زانوی کیوان را محکم گاز گرفت و فریاد زد: کیوان, کیوان باز هم غذا می خواهم و کیوان که تمام بدنش زخمی و کبود شده بود گریه میکرد و با صدای بریده بریده گفت: انار بد جنس ما دیگر چیزی نداریم که به تو بدهیم و انار تا این را شنید مادر و چهار خواهر او را هم خورد و به سمت پدر کیوان رفت در همین حین پدر کیوان ناگهان چشمش به تبری که کنار دیوار بود افتاد و یواشکی آن را برداشت و پشتش مخفی کرد و انار پدر کیوان را هم خورد و بعد به طرف کیوان رفت که او را هم بخورد که یک دفعه انار عجیب جادویی از وسط پاره شد و تمام چیزهایی را که خورده بود به همراه پدر و مادر و خواهرهای کیوان مثل دانه های انار از شکم انار جادویی بیرون ریختند و پدر کیوان سریع انار جادویی را تکه تکه کرد و همه اعضای خانواده سریع همه با هم علفهای خشک و هیزم جمع کردند و تکه های انار جادویی را در آتش ریختند و خاکستر آن را باد با خودش برد و پدر و مادر و خواهرها و کیوان همدیگر را در آغوش گرفتند و از اینکه جادوگر دیو صفت بد جنس از بین رفته بود شادمانی کردند و کیوان از آن روز به بعد بچه خوبی شد و به پدر و مادرش قول داد که دیگر به حرفهای آنها گوش کند و بدون اجازه دست به چیزی نزند.

قصه ما تمام شد               جادوگر بد جنس هلاک شد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد