رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

تولد نوزادت مبارک

http://s1.picofile.com/file/6551952712/6a00d83451da9669e200e54f2e0d5e8833_800wi.jpg



تولد نوزادت مبارک


نویسنده : ارمیا پورنگ

زمان ، لحظه ای بایست . ای ستارگان که چون نگینهای زرین بر لوحة آبی رنگ آسمان نقش بسته اید اندکی از ناز و غمزه دست بردارید و تو ای ماه که یکی از دلربا ترین موجودات جهان هستی گوش فرا ده تا داستانی عبرت انگیز و درد آلود را که سالیان سال است سینه ام را می خراشد و قلب اندوهبارم را غمگین تر می سازد برایتان بازگو نمایم ، تا شاید اندکی قلب غمزده خویش را تسکین دهم . لابد همة شما مرا می شناسید من زمین هستم و می دانید که انسانهای گوناگون ، با رنگهای مختلف و ایده های منحصر به فرد در سطح نا هموار من و در سرزمینهای خشک و یا پرآب و علف و در صحراهای سوزان وجنگلهای سرسبز و در کوههای سر به فلک کشیده زندگی می کنند هر روز هزاران اتفاق خوب و بد برایشان رخ می دهد. حال ، من یکی از آنها را هر چند که شرم دارم برایتان بیان کنم ولی برای اینکه ببینید بعضی از مخلوقات موجود که بر جسم من حکمرانی می کنند به اندازه ای لعین می باشند که قابل تصور نیست برای شما تعریف می نمایم. در شهری متمدن و پیشرفته که ساختمانهای آسمان خراشش به روی پیکر من سنگینی می کرد .

زن وشوهرخوشبختی با هم زندگی می کردند. آندو بقدری همدیگر را درک می کردند و دوست می داشتند که قادر به توصیفش نمی باشم بعد از گذشت دو سال وچند ماه شوهر هراسناک در شبی ظلمت بار با گامهای وحشتزده دوان دوان به طرف تلفن رفت و شماره ای را گرفت و با لکنت گفت : الو.......... بیمارستان.......... خوا...... خواهش می کنم به دکتر..... اطلاع دهید هر چه زودتر خودش را به این آدرس برساند چون زنم در حال زایمان است خواهش می کنم عجله کنید . سپس آدرس خانه را به مسئول بیمارستان داد و گوشی را سر جایش گذاشت و بی تابانه با گامهای لرزان طول و عرض اتاق را برای چند بار ممتد پیمود و سپس دستهای لرزانش را به سوی آسمان بلند کرد و با صدای مرتعش چنین زمزمه کرد خدایا ! نجات . او را نجات بده ، پروردگارا اگر او بمیرد منهم مرده ای بیش نخواهم بود رحم کن ، رحم .
همزمان با چندمین فریاد دردناک زن ، زنگ درب به صدا در آمد و مرد با عجله خود را به درب رسانید دکتر بهمراه یک پرستار بود. بفرمائید ، عجله کنید ، آقای دکتر او در حال درد دادن است . دکتر با خونسردی گامهایش را کمی تندتر کرد و بهمراه پرستار به طرف اطاقی که مریض در آن بستری بود رفت . دکتر وارد اطاق شد و درب را پشت سر خود بست . نیم ساعت انتظار ، نیم ساعت درد و رنج ، اینک دیگر شوهر زن در خود احساس خوشبختی و رویا می کرد زیرا پرستار در حالیکه تبسمی مؤفقیت آمیز بر لب داشت پیش آمد و با شوق گفت : آقا ناراحت نباشید زایمان با مؤفقیت انجام پذیرفت . مرد در حالیکه اشک شوق در دیدگانش موج می زد خود را به دکتر رسانید واو را غرق بوسه نمود . دکتر او را گرفت و با مهربانی گفت : آقا به همسرت برسی بهتره زودباش برو و برایش چیزی تهیه کن چون دچار ضعف شده ، شوهر شوق آلود خود را به درب اطاق رسانید و بچه ای را در کنار زنش دید در حالیکه خدمتکارش  ننه پیره او را قنداق می کرد . شوهر که نامش مجید بود پیش دوید و فریاد زد شهلا.

آنگاه چهره همسرش را غرق بوسه کرد اوه خدای من از تو متشکرم . تو سالمی شهلا ؟  و سپس چهرهاش را به طرف ننه پیرة  مستخدم  نموده و گفت : ننه نوزاد چیه ؟ ننه پیره با لهجه اصفهانی اش گفت : پسره آقا جون مژده گونی بدید. مجید و شهلا دیگر خود را خوشبخت ترین انسانهای روی زمین می دانستند . چند روز گذشت و این خبر میان اقوام و دوستان آنها منتشر شد از آنروز به بعد سبد گل و کادویی هایی بود که یکسره برایشان می فرستادند در نهمین روز تولد فرزندشان قلب شهلا یکباره طپید و دسته گلی را که پسرکی ژنده پوش برایش آورده بود نتوانست در دستش نگهدارد روی کارت که بر روی دسته گل سنجاق شده بود نوشته بودند (( تولد نوزادت مبارک امضاء بیژن)). ضربان قلب شهلا زیاد شد تا حدی که سرش به دوران افتاد و خود را به دیوار تکیه داد اشک در چشمانش به گردش در آمد و با آوایی درد آلود گفت : بیژن ! باز آتشی که در پس خاکستر بود شعله ور شد آخر او و بیژن چند سال پیش همدیگر را می شناختند آنها در حد پرستش همدیگر را دوست داشتند . شهلا با قلبی پاک و بیژن برای تصاحب ثروت ناچیز پدر شهلا و دست یافتن به امیال شهوانیش خود را واله و شیدای او نشان می داد.

دومین نوزاد شهلا در سال چهارم ازدواجشان متولد شد ولی اینبار نوزاد دختر بود و روز نهم تولد ، باز همان کارت و دسته گل توسط پسرک ژنده پوش به دستش رسید و دوباره حال شهلا را دگرگون کرد . چند صباحی که از این مقدمه گذشت ، یکروز وحشتناک ترین اتفاق در زندگی این زوج خوشبخت بوقوع پیوست .  یک روز صبح مجید برای دیدن اقوامش به طرف شمال رهسپار شد و شهلا خیلی پافشاری کرد که از این مسافرت چشم بپوشد ولی مجید قبول نکرد . مجید رفت و شهلا به خانه بازگشت ولی غروبی شوم در انتظارش بود . آسمان رو به زوال می رفت و خورشید در پس کوههای بلند مخفی می شد و سیاهی و ظلمات شب همه جا را فرا می گرفت که ژاندارمی ،  زنگ در را به صدا در آورد لحظه ای بعد شهلا بگمان اینکه مجید از نیمه راه باز گشته است با عجله در را باز کرد و در مقابل خود ژاندارمی بالباس فرم دید که با قیافه ای غم آلود و چهره ای گرفته پاکتی به دست او داد و گفت : متأسفم این وصیتنامه مجید شوهرتان می باشد که در اثر تصادف در جاده هراز نزدیکی مبارک آباد جان سپرد . شهلا متحیر با ناباوری به دیدگان ژاندارم نگریست و با فریاد گفت : نه، نه این دروغه.

و با عجله سر پاکت را باز کرد ، و دید نوشته شده شهلای عزیز من در دمادم مرگم در حالیکه مرگ جلوی چشمانم برقص درآمده است این نامه را برایت می نویسم . شهلای عزیزم چون فرصت زیاد نیست خلاصه می کنم تو از این پس پدر و مادر بچه هایم می باشی و تمام اموال و داراییم را به تو می بخشم تا آنها را خوشبخت کنی در ورقه ای رسمی که در زیر گنجه کتاب گذارده ام ، دیگر فرصت ندارم خداحافظ از بچه ها خوب نگهداری کن ، همچون یک پدر.

شهلا گریان واندوهناک به اطاق خودش پناه برد پسرش نوذر شیرین زبانی می کرد وقتی مادرش را دید که گریه می کند پیش پایش دوید و با فریاد کودکانه گفت : مامان، مامان چرا گریه می کنی ؟ و در همین حین ضجه های دختر خردسالش بگوشش رسید و مادر بر شدت گریه اش افزود. چند روز گذشت خبر سانحه در جاده هراز از جراید منعکس گردید . دو ماه بعد ، روزی شهلا در حالیکه  می خواست جهت خرید از خانه خارج شود ناگهان بیژن را در مقابل خود دید .(بیژن مردی بلند قامت با چهره ای استخوانی و چشمانی جذاب بود). در حالیکه سعی می کرد خودش را متأثر نشان دهد گفت : شهلا من از این خبر خیلی ناراحت شدم و به شما تسلیت می گویم اجازه میدهی بیام تو با شما می خواستم دربارة... ام...ام... اگر اجازه دهی بیام در حیاط صحبت کنم چون جلوی درب منزل همسایه ها ما را با هم می بینند و فکرهای ناجوری می کنند. شهلا یک لحظه دیده از دیدة بیژن نمی توانست برگیرد باز در دام او اسیر شده بود . دلیل اصلی که این دو به هم نرسیده بودند پدر شهلا بود که می گفت این پسره عیاش و بی مسئوولیت است و برای پول درآوردن سر بهترین رفیقهای خودش را هم کلاه گذاشته ، واعتمادی به او نیست ، پدرشهلا در پی خواستگاری بیژن از دخترش ، به محل زندگی او رفته بود و تحقیقات زیادی کرده بود ولی بعد که متوجه شد بیژن چگونه آدمیست دست رد بر سینه او زد و بیژن وقتی دید شهلا با پسر یکی از همکارهای پدرش ازدواج کرده  مترصد فرصتی بود تا به آرزوهایش برسد . شهلا با تعارف او را به خانه برد و ...... . آری بیژن پیروز شده بود و اکنون به هدف نهایی نزدیک تر شده بود از آن پس همه آندو را با هم می دیدند . شهلا ، ننه پیره مستخدم را به خاطر درپوش گذاردن به روی کارهای ننگینش اخراج کرده بود . رفتار شهلا با اطفال معصوم خودش خشن شده بود و هر روز پسرک بیچاره را به باد کتک می گرفت تا اینکه شهلا چهرة پشت پردة خود را نشان داد یک روز بیژن گفت این بچه ها مزاحم عشق و زندگی ما هستند ومن نمیتوانم با وجود اینها با تو زندگی کنم و بیژن این موجود پست شهلا را با زبانی ریاکارانه فریب داد تا این که شهلا در یک جنون آنی  با دستهای خود دختر معصوم و بیگناهش را کشت و سپس به طریقه ای او را مکارانه در حیاط خانه اش دفن کرد . بیژن گفت دیگر نمی توانیم نوذر را بکشیم ودر حیاط خانه چالش کنیم چون وقتی داشتیم  قبر دخترک را می کندیم همسایه روبرویی که مشرف بر حیاط بود به ما شک کرده خوب شد موقع دفن کردن ما را ندید . فردای همان روز دومین نقشه بیژن عملی گردید . او و شهلا با نقشه شومی نوذر را نیز در بیابانی لمیزره رها نمودند و شهلا در جراید آگهی کرد که پسرم گم شده و تا سه ماه مرتباً برای کسی که نوذر را پیدا کند جایزه تعیین کرد . این مادر بی عاطفه احساسات مادر و فرزندی را فراموش کرده بود . هنگامی که نوذر دوان دوان از پی ماشین آخرین سیستم بیژن می دوید و فریاد میزد مامان  مامان. قلب شهلا هرگز برای فرزندش نطپید و بر عکس لبخندی شیطانی از روی رضایت بر لبهایش نقش بسته بود . آخر مزاحمین زندگی جدیدش را از سر وا کرده بود . پس از یک ماه بعد از آگهی دادن در روزنامه بیژن و شهلا با هم ازدواج کردند و شهلا صاحب ثروت بلاتکلیف فرزندان شوهر مرحومش مجید گردید و چند سال گذشت بیژن دیگر از شهلا سیر شده بود و با حیله گری بر ثروت او دست یافته بود و حالا بعد از چند سال و اندکی ، دیگر از ثروت شهلا چیزی باقی نمانده بود به خاطر حیف و میلها و ولخرجیهای بی حد بیژن و نادانیهای شهلا ، ثروت شهلا داشت تمام می شد و اکنون موقع اجرای نقشة بعدی بیژن بود بدون مقدمه یکروز نزاع را شروع کرد و فریاد زد : زنیکة هرزه من دیگر از تو سیر شده ام تو یک دیوی ، تو فرزندانت را به خاطر هوس ازخودت راندی . بدبخت ، من تو را نمی خواهم اینها همه حرف بود و پس از این حق نداری در خانة من بمانی . شهلا حیرت زده به چهرة خشمناک بیژن نگریست و آنگاه وجدان خفته اش بیدار شد و عواطف مادریش رشد نمود . او می دید بزرگترین جنایت را در طول تاریخ بشری مرتکب شده است . گریه کنان بلند شد و اسباب مختصری که فقط لباسهایش بود در جامه دانی گذارد و بی هدف از خانه خارج شد. صبح روز بعد در تمام روزنامه ها این کلمات با حروفی درشت نوشته شده بود. دیشب زنی به نام شهلا با لباس لیمویی رنگ در خیابان 45 متری کوچه 120 خودکشی نموده است که همراه او اعتراف نامه ای بسیار تکان دهنده بود به این مضمون که من فرزندانم را...

آری او مرد و بر کارهای ننگینش خط بطلان کشید و بر لبهای بیژن پست ترین مخلوقی که در روی جسم من زندگی می کند لبخندی مغرورانه از روی رضایت نقش بست.

ماموران اداره آگاهی و پلیس پس از خواندن اعتراف نامه به طرف خانه شهلا هجوم بردند ولی بجز استخوانهای دخترک کسی را پیدا نکردند انگار که اصلا بیژنی در کار نبوده چون همسایه ها هم از رفت و آمد مردی به این خانه هیچ اطلاعی نداشتند وهمه به یک چیز اشاره داشتند ‍‌[ این زن با دو فرزندش تنها زندگی میکرد ]     

پس ازگذشت مدتها هنوز هم شبها از خانه شهلا  صدای زجة دلخراش و ناله و التماس دختربچه ای به هنگام مرگ ، خواب همسایگان را آشفته می سازد ، تو ای شب ، صدق گفته هایم را خود گواه باش.

هان ،،!!  فرا موش کرده بودم بگویم که نوذر را یک روستایی پیدا کرد و چون خداوند به او و همسرش  فرزندی نداده بود نوذر را به فرزند خواندگی قبول کردند و او هم اکنون مشغول به تحصیل است و ماموران آگاهی هم میدانند که نوذر به همراه آن خانواده زندگی میکند و مراتب را به سازمان سرپرستی گزارش داده اند .

حالا شما می توانید ، ای ستارگان و تو ای ماه ، غمازی و عشوه گری نمایید چون داستانم به پایان آمد و غمی که بر سینه ام سنگینی می نمود گشوده شد .

نظرات 1 + ارسال نظر
faeze چهارشنبه 2 شهریور 1390 ساعت 10:30 ب.ظ http://luloo.blogfa.com

سلام،خیلی از آشناییتون خوشحالم منم یه جورایی توی داستان نویسی دستی دارم از توی کلوب وبلاگتون رو پیدا کردم زیبا بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد