رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

رسانه - خبر های قدیم و جدید

مطالب - علمی- وحوش - فلسفی - ادبی - تاریخی - علوم ماوراء - نظامی - صنعتی - معدنی - زمین - هوا- فضا - اکتشافات - ادیان- فرقه ها

یلدای شبان

http://s1.picofile.com/file/6551901406/00999.jpg



یلدای شبان


نویسنده : ارمیا پورنگ

زمستان بود، هوا غمبار، آسمان را توده ای ابر سیاه پوشانده بود، غروب بود، سرما بیداد میکرد، در کور سوی زندگی، روز شروع یلدای شبان، هزار گاهی صدای چرخش لنگة دری، وکوفته شدن آن به چهار چوب، و صدای خش خش رد پاها بر روی یخ سترک کوچه به گوش می رسید . در پس این گرگ و میش هوا، زنی با چادر مشکی پاره، هر چند گاهی به کوچه سرک میکشید. هر مقدار که روز به تاریکی می انجامید سرک کشیدن زن بیشتر میشد. ودلهرة او در چشمانش نمایان بود ، زمزمة او صدای خلوت کوچه را در هم می شکست، سرما بیداد می کرد، تاریکی دامنش گسترده تر میشد، لامپهای تیرهای گردن کج کوچه، که به آثار عهد عتیق می ماند، در زیر غبار یخ بندان وهوای سرد، روشنایی بیجانشان ، سوسو می زد و مانند : چندین نفرین شده ای ، زاویة کوچکی ازگوشة  سه راه را روشن می نمود ، هوا تاریک شده و زمزمة زن حال تبدیل به زجه و التماس بود. او فرزندش را می جست ، از هر تک رهگذر کوچه نشانی از او می خواست . تا بدانجا که سرما را شکست و خود را به دست باد سرد سپرد و در میان کوچه، با تنی لرزان ایستاد . حال دیگر صدایش هراسناک بود، و نم اشک بر گوشة چشمش قندیل یخ بسته بود ، گالش کهنه اش را بر زمین میکشید تا خود را بطرف چارسوق برساند ، درب همسایگان را می نواخت ، کمک میطلبید ، او نشانی از فرزند میجست ، کوچه را بهت تاریکی فرا گرفته بود ، دیگر سوسو چراغ برق حریف تاریکی نبود ، برفی بی احساس از دل تاریک آسمان شب می بارید ، چندین پیر مرد و پیر زن همهمه کنان از انتهای کوچه پدیدار شدند ، هر یک جملاتی بر زبان میراند ، یکی از خون ، دیگری از سر خوردن ماشین ، وآن یکی از فرار راننده سخن میگفت ، همنوایی همسایگان: آه زن بیچاره ، آه بیوة درد مند ، آه بینوای بی سرپرست ، آه ... بینوا نمیداند که شاید فرزند او بوده ، حال دیگر سرک کشیدنها بر کوچه زیاد تر شده بود ، هر کسی رهنمودی به پیر زن گالش پوش میداد ، سر راست و زود ، یا چنین است و چنان ، و او آواره در میان کوچه و نزدیک چارسوق بقالی محل ، سر گذارد تکیه داده بر کاه گل ، دیگر وحشت نیز در چشمان او مرده بود ، او با شب زمستان در آمیخته و سرد بود .، سرما سوزناک بود ، و زمان بی انتها ، دیگر برف بی احساس نمی بارید ، ماه از پس ابرهای به هم فشرده هر از چند گاهی سرک میکشید و بیجان و بی رمق هالة زرد رنگ خود را بر زمین می افشاند .،  گروهی به زن نزدیک شدند ، زن تمنا می کرد ، سراغ فرزند را می گرفت ، آنها نشانی خواستند ، زن نشانی داد ، یکی از آنان با تاثر به او گفت :  با چنین نشانه ای  که تو داده ای ،  قامت بخون برفتة فرزندی  و  جگر گوشه ای  را دیدیم ، که در جلوی اتو مبیلی ، بر روی یخ خیس سرد آسفالت خیابان پرپر می زد ، همانند کبوتری زخم خورده که از آسمان بر زمین سقوط کرده است ، زن شیون کرد و بر یخ کوچه فرو غلتید ، او را بر پای داشتند و تکرارش کردند که نمرده است ، زن گفت او یتیم بود ، کوچک بود ، گفتند نمرده است ، زن گفت  محصل بود ، برایم نان میخرید ، امیدم بود ،گفتند زنده است زنده است به خداوند سوگند که هنوز زنده بود به بیمارستانش انتقال دادند .، او را با خود بردند به درب بیمارستان ، نگاهبان سخت دندان گرد قل چماق  دست رد بر سینة مادر گریان زد ، مادر گفت : فرزندم بود ، نگا هبان پرسید که را میگویی ؟ گفت : فرزندم بود ، همانکه در خونش غلطان بود ، سرما بیداد میکرد ، سرمای یلدای شبان ، سرما تا مغز استخوان رسوخ مینمود ، نالة مادر گریان در دل سنگ نگاهبان اثر نداشت ، فقط به او گفتند :  نمرده است .، شب با همة  وهم  و خیالش برای آن زن مفهومی جز برهوت ، سرما ، درد ، بوی مرگ ، تاریکی ،  و نفرت چیز دیگری به ارمغان نداشت ، آخر او مادر بود ،  شب را نمی شناخت ، مادر همواره بیدار زمان است ، اما او فرزندش را میجست تا لحظه ای در آغوشش بفشارد و گرمی وجودش را در تمام سردی جسم نیمه جان فرزندش بریزد و ضربان قلبش برای فرزند نویدی باشد امید بخش که فردا ها را بشارت دهد .، آن شب مادر در آن هوای سوزاننده سرد جانگداز، در برابر لجاجت نگاهبان سنگدل سخت دندان گرد قلچماق  بیمارستان که راه بر او بسته بود ،  به چهار چوب  درب چسبید و تا نیمه شب مینالید و شیون میکرد ، پرستار شب زنده دار خوب روی که برای کاری به دم درب آمده بود زن را دید ، مادر را دید ، مویه هایش را شنید ، از نگاهبان پرسید چه میخواهد ؟ کیست ؟ نگاهبان گفت : به گمانم  فرزندش را میجوید که تصادف کرده ، پرستار به زن نزدیک شد ، زن در حالی که سرما بر لبانش قفل زده بود نجوا کنان گفت : فرزندم ، فرزندم ، پرستار گفت : فرزندت زنده است . ، مادر برخیز تا نشانت دهم ، زن نمی توانست، سرما پاهایش را قفل و زنجیر زده بود ، پرستار به درونش کشید ،او شنل خود را بردوش آن زن افکند که بدنش با یخ و برف و سرما وشب عجین شده بود ، شب از نیمه گذشته بود ، سرما بیداد میکرد ، مادر دگر سردش نبود تاریکی را نمی فهمید فقط فرزند را میجست ، پرستار با عجله فرزندش را به او نمود ، مادر چهره مهتابی آن پسرک را دید و اندام بی نفس را درخون ، دستانی را که باز نمی شدند به جبر گشود و چشمانی که منتظر به درب دوخته شده بودند را بست ،  پسرک دیگر شب را نمیدید ، پرستار با عجله فریاد کشید : دکتر ،دکتر ، مادر پسرک سکته .... ،، شب ظلمات بود و مرگ بستری درد آور ، قلب مادر و فرزند یکی شده بود در همان شب روح مادر و فرزند سفری طولانی را آغاز کرده بودن ، شب یلدای شبان شبی طولانیست ، شب سرد زمستان است و آخرین شب آن مادر و فرزند ، شب یلدای شبان یکی از شبهای هر سال است .،


«  شب نزدیک به سپیده بود و سرما بیداد میکرد »

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 14 اردیبهشت 1390 ساعت 12:00 ق.ظ

شکر برای وجود شما
شب نزدیک به سپیده بود و سرما بیداد میکرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد